باغ در باغ
باغ در باغ

Editor Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Jan 12, 2009

    دکتر نازی
    چارلز بوکوفسکی

    مترجم: طاهر جام بر سنگ
    از مجموعه:«داستان‌هایی از هیچ کجا»



    من مردی هستم با مشکلات فراوان که به نظرم بیشتر آن‌ها را خودم باعث شدم. منظورم مشکلاتی هستند که با زن‌ها، قمار و دشمنی با گروه‌های مردم دارم، و هر چه این گروه‌ها بزرگتر باشند، دشمنی من هم با آنها بیشتر است. می‌گویند آدمی منفی، ملال‌انگیز و بداخلاقی هستم. هنوز یادم هست زنی سرم داد زد: «لعنتی آخه تو همه چی رو منفی می‌بینی! زندگی می‌تونه زیبا باشه.»
    تصور می‌کنم می‌تواند زیبا باشد، مخصوصا اگر کمی کمتر داد بزنند. اما میل دارم از دکترم حرف بزنم. من پیش روانپزشک نمی‌روم. روانپزشک‌ها از خودراضی‌اند و بی‌فایده. اما یک دکتر خوب اغلب یا حال آدم را به هم می‌زند یا عصبانی و دیوانه است و به همین دلیل سرگرم‌کننده‌تر.
    به مطب دکتر کیپن‌هور رفتم به این خاطر که نزدیک‌ترین مطب بود. دست‌هام تاول‌های کوچکی در آورده بودند که به نظرم علامت اضطراب شدید بود یا شاید سرطان. دستکش‌های کار دستم کرده بودم که کسی به دست‌هام زل نزند. و در اثر کشیدن دو بسته سیگار در روز دستکش‌ها را سوزانده بودم.
    وارد اتاق انتظار شدم. اولین وقت ملاقات مال من بود. از آنجایی که عصبی بودم، نیم ساعت زودتر به مطب رسیدم. نشستم و به سرطان فکر کردم. طول اتاق انتظار را طی کردم و نگاهی به دفتر دکتر انداختم. پرستار-تلفنچی با یونیفورم چسبان سفیدش روی زمین چمباتمه زده بود. لباسش تقریبا تا روی کپلش بالا رفته بود و ران‌های کت و کلفتش از زیر جوراب‌های تنگ نایلونی‌اش پیدا بودند. سرطان را بالکل فراموش کردم. او متوجه‌ی من نشد و من همین‌طور به ران و کپل لختش زل زده بودم و کون اشتهاءبرانگیزش را با چشمام می‌بلعیدم. داشت زمین را خشک می‌کرد. آب توالت سر رفته بود و او فحش می‌داد، شهوانی بود، تنش صورتی و قهوه‌ای رنگ بود، سرزنده و عریان و من به او زل مانده بودم.
    سرش را بالا آورد و گفت: «بله؟»
    گفتم: «کارتونو بکنین، مزاحمتون نمی‌شم.»
    گفت: «آب این توالت همیشه سر میره.»
    من از بالای مجله‌ی لایف به چشم‌چرانی‌ام ادامه می‌دادم و او هم به خشک کردن زمین. بالاخره بلند شد. من هم رفتم روی کاناپه نشستم. تقویمش را ورق زد.
    «آقای چیناسکی شمائید؟»
    «بله.»
    «چرا دستکش‌هاتونو در نمیارین؟ این‌جا گرمه.»
    «ترجیح می‌دم دستم باشن. البته اگه از نظر شما ایرادی نداشته باشه.»
    «دکتر کیپن‌هور الان میان.»
    «خوبه. منتظرشون می‌مونم.»
    «مشکلتون چیه؟»
    «سرطان.»
    «سرطان؟»
    «بله.»
    پرستار محو شد و من لایف خواندم و بعدش شماره‌ی دیگری از لایف خواندم و بعد ورزش مصور خواندم و بعد به نقاشی‌هایی از دریا و منظره خیره شدم. صدای پخش ممتد موزیک از جایی به گوش می‌رسید. بعد ناگهان همه‌ی چراغ‌ها خاموش شدند و بعد روشن و وقتی دکتر وارد شد من داشتم به این فکر می‌کردم که آیا راهی هست که به این پرستار تجاوز کنم. به دکتر محل نگذاشتم و او هم به من محل نگذاشت، این‌طوری بی‌حساب شدیم.
    من را به دفترش خواند. روی یک چارپایه نشسته بود و به من نگاه می‌کرد. چهره‌اش زرد بود و موهایش زرد و چشم‌هایش هیچ نوری نداشت. مردنی بود. حدودا ۴۲ سالش بود. با یک برانداز تخمین زدم شش ماه دیگر کارش تمام است.
    پرسید: «این دستکشا چیه تو دستت؟»
    «خیلی حساسم دکتر.»
    «آره؟»
    «بله.»
    «پس باید بهت بگم که زمانی نازی بودم.»
    «اشکال نداره.»
    «برات مهم نیست که من زمانی نازی بودم؟»
    «نه، برام مهم نیست.»
    «اسیر شده بودم. ما را توی وانت رو باز مخصوص حمل احشام در سراسر فرانسه گرداندند و مردم کنار جاده‌ها ایستاده بودند و بمب گندزا و سنگ و هر جور آشغالی را که فکرشو بکنی از استخون ماهی گرفته تا گیاه‌های پلاسیده و گُه، به طرف ما پرت می‌کردند.»
    بعد دکتر نشست و درباره‌ی زنش حرف زد. زنی که سعی کرده بود پوستش را بکند. یک جنده‌ی واقعی. سعی کرده بود همه‌ی پول‌ها، خانه، باغ و خانه‌ی ییلاقی‌اش را بالا بکشد. باغبان را هم سعی کرده بالا بکشد، احتمالا تا حالا این کار را کرده باشد. و اتومبیل را. کمک خرجی‌ها را. به اضافه‌ی یک عالمه پول نقد. این زن مخوف. دکتر جان می‌کند. روزی پنجاه بیمار می‌دید از قرار نفری ده دلار. با همه‌ی این‌ها، تقریبا جان بدر بردن غیرممکن بود. و آن زن. زن‌ها، بله زن‌ها. او کلمات را برایم تجزیه می‌کرد. من یادم می‌رفت که حرفش از زن بود یا از زنانگی یا چیز دیگری، اما او با استدلال به لاتین کلمات می‌رسید و آن‌ها را می‌شکافت تا نشان دهد ریشه‌ی این کلمات چه بوده است: زن‌ها اساسا دیوانه بودند.
    از دیوانگی زن‌ها که حرف می‌زد از دکتر خوشم آمد و سرم به علامت تائید تکان می‌خورد.
    ناگهان آمرانه مرا به سمت ترازو برد، وزنم کرد. بعد با گوشی به قلبم گوش داد و بعد به ریه‌هایم. با خشونت دستکش‌هایم را در آورد، دست‌هام را در چیزی شبیه گه شست، و تاول‌هایم را با تیغی شکافت در حالی که هنوز داشت از بدخواهی و حس انتقام‌جویی پنهان در قلب همه‌ی زن‌ها حرف می‌زد. ایراد از غده‌هاست. زن‌ها به وسیله‌ی غده‌ها هدایت می‌شوند. غده‌هایی که در قلب دارند. مردها به وسیله‌ی قلب‌شان. به همین دلیل فقط مردها رنج می‌برند.
    به من گفت دست‌هام را خوب بشویم و دستکش‌های لعنتی را دور بیندازم. کمی بیشتر از زن‌ها و زن خودش برایم گفت و بعد آن‌جا را ترک کردم.
    مشکل بعدیم سرگیجه بود. اما فقط زمانی که در صف می‌ایستادم دچار سرگیجه می‌شدم. از ایستادن در صف به شدت وحشت‌زده می‌شدم. برایم غیرقابل تحمل بود.
    فهمیدم که در آمریکا و احتمالا هر جای دیگر دست آخر همه در صف می‌ایستند. ما که همه جا در صف هستیم. گواهینامه‌ی رانندگی: سه یا چهار صف. میدان اسب‌دوانی: صف. سینما: صف. بازار: صف. از صف متنفر بودم. احساس کردم برای اجتناب از صف باید راهی باشد. بعد راهش را پیدا کردم. اضافه کردن تعداد متصدیان. راه حل این بود. برای هر ارباب رجوع دو متصدی. سه متصدی. متصدی‌ها را در صف ردیف کنیم.
    فهمیدم که این صف‌ها عاقبت جانم را خواهند گرفت. هر چند این صف‌ها برای دیگران عادی بود، اما برای من این امر عادی پذیرفتنی نبود. دیگران آدم‌های عادی بودند. زندگی برایشان زیبا بود. آن‌ها زندگی را بدون احساس رنج تحمل می‌کردند. می‌توانستند تا ابد در صف بایستند. حتی دوست داشتند در صف بایستند. آن‌ها در صف گپ می‌زدند، مسخره‌بازی می‌کردند، می‌خندیدند و با هم لاس می‌زدند. کار دیگری نداشتند. فکر انجام کاری دیگری را هم . و من باید به گوش و دهن و گردن و پا و ماتحت و سوراخ بینی آنها نگاه می‌کردم، به همه‌ی آنها. من تشعشع مرگ را حس می‌کردم که مثل دود از آنها ساتع می‌شد، و وقتی به حرف‌هایشان گوش می‌دادم می‌خواستم فریاد بزنم: «خدای بزرگ، یکی کمکم کنه! سزاواره که من فقط برای خرید نیم کیلو همبرگر یا یک قرص نان چاودار مجبور باشم به همه‌ی این حرفا گوش بدم؟»
    بعد سرگیجه شروع می‌شد و برای این که زمین نخورم، پاهایم را از هم باز می‌کردم؛ فروشگاه دور سرم می‌چرخید و صورت فروشنده‌ها با آن سبیل‌های طلایی و قهوه‌‌ی و چشم‌های شاد و شیطانی‌شان، همه‌شان می‌گفتند یک روز مدیر فروشگاه می‌شوند، با صورت‌های صاف خشنودشان، خانه‌ای در آرکادیا می‌خریدند و هر شب سوار زن‌های حق‌شناس خود می‌شدند که بلوند بودند و مهتابی.
    باز هم یک وقت پیش دکتر گرفتم. اولین وقت ملاقات را به من دادند. نیم ساعت زودتر از وقت رسیدم و توالت رو به راه شده بود. پرستار داشت مطب را گردگیری می‌کرد. دولا می‌شد و راست می‌شد و دوباره کمی خم می‌شد، اول به راست و بعد به چپ و کونش را جلوی من می‌چرخاند و کاملا خم می‌شد. یونیفورم سفیدش جمع شد و رفت بالا، برد بالا و گودی پشت زانویش نمایان شد، رانش، کفلش و همه‌ی تنش. نشستم و مجله‌ی لایف را باز کردم.
    گردگیری‌اش را تعطیل کرد و گردنش را با لبخندی به سمت من دراز کرد. «بالاخره از شر دستکشا خلاص شدین آقای چیناسکی
    «بله.»
    دکتر آمد و به نظر می‌رسید که از بار قبلی به مرگ نزدیک‌تر شده است و سری جنباند و من بلند شدم و پشت سرش راه افتادم.
    روی چارپایه‌اش نشست.
    «در چه حالی چیناسکی؟»
    «خب دکتر...»
    «با زن مشکل داری؟»
    «خب البته، ولی...»
    نمی‌خواست بگذارد حرفم را تمام کنم. موهایش باز هم بیشتر ریخته بود. انگشت‌هایش می‌لرزید. انگار دچار تنگی نفس شده باشد. لاغرتر. پریشان بود.
    زنش پوستش را می‌کند. رفته بودند دادگاه. زنش در دادگاه به او سیلی زده بود. دل دکتر خنک شده بود. در پرونده به نفع او تمام شده بود. این طوری آن جنده را هم دیده بودند. خلاصه که چندان بد نشده بود. زنش چیزی براش باقی گذاشته بود. البته واضح است که صورت‌حساب وکلا را. حرامزاده‌ها. وکیلا را دیدی تا حالا؟ تقریبا همه چاق. مخصوصا دور صورتشون.
    «خلاصه زکی، دهنمو سرویس کرد. اما یه چیزایی برام موند. می‌خوای بدونی قیمت این قیچی چنده؟ یه نگاه بهش بندازین. فلز با یک پیچ. ۱۸ و نیم دلار. خدای بزرگ، اونوقت اینا از نازیا متنفرند، نازیا در مقایسه با اینا چی به حساب می‌یان؟»
    «نمی‌دونم دکتر. به شما گفته بودم که گیجم.»
    «تا حالا پیش روانپزشک بودید؟»
    «فایده‌ای نداره. اونا بیخودن. اصلا تخیل ندارند. روانپزشک نمی‌خوام. شنیدم که به مریضای زنشون هم آزار جنسی می‌دن. اگر می‌تونستم همه‌ی زنا را بگام، دلم می‌خواست روانپزشک باشم، اگر این خاصیتشونو نادیده بگیریم، کسب اونا فایده‌ی دیگه‌ای نداره.»
    دکتر روی چارپایه‌اش قوز کرد. کمی بیشتر زرد و سیاه شد. تمام تنش به لرزه‌ی شدیدی افتاد. چیز زیادی از او باقی نمانده بود. اما آدم باحالی بود.
    گفت: «خب از شر زنم راحت شدم. تمام شد.»
    «خوب، از اون دوره بگین که نازی بودین.»
    «خب، چاره‌ی زیادی نداشتیم. فقط ما را جلب کردند. جوون بودم. منطورم اینه که، چه کار می‌شد کرد؟ تو فقط هر بار در یک کشور می‌تونی زندگی کنی. می‌ری جنگ و اگه کشته نشدی، سرنوشتت این می‌شه که توی یک وانت باز بذارنت و مردم بهت گه بپاشند...»
    از او پرسیدم تا حالا پرستار خوشگلش را کرده. آرام لبخند زد. لبخندش گفت که کردم. بعد به من گفت که پس از جدایی با یکی از مریض‌هایش بیرون قرار گذاشته، و این که می‌داند قرار گذاشتن با بیمارانش کار پسندیده‌ای نیست...
    «نه، به نظر من خیلی هم خوبه دکتر.»
    «خیلی زن باهوشیه. باهاش ازدواج کردم.»
    «بسیار خوب.»
    «الان خوشبختم... اما...»
    بعد دست‌هایش را از هم باز کرد و پنجه‌هایش را هم باز کرد.
    به او گفتم چقدر از صف می‌ترسم. یک نسخه‌ی لیبریم برام نوشت که مدام مصرف کنم.

    بعد دچار بواسیر شدم. عذابی بود. من را با تسمه‌های چرمی به تخت بستند. این ناکس‌ها می‌توانند هر کاری با آدم بکنند. من را موضعی بی‌حس کردند و کونم را چرب. سرم را چرخاندم، به دکتر نگاه کردم و گفتم: «آیا هیچ امکانی هست که نظرم را عوض کنم؟»
    سه صورت بود که از بالا به من نگاه می‌کردند. صورت دکتر و مال دو نفر دیگر. دکتر برای این که ببرد. یکی برای این که مراقب باشد و سومی برای این که سوزن‌ها را فرو کند.
    دکتر گفت: «نظرت را نمی‌تونی عوض کنی.» و دست‌هایش را به هم مالید و نیشخند زد و دست بکار شد...

    آخرین باری که رفتم پیش دکتر، برای شستشوی گوشم بود. لب‌هایش را می‌دیدم که می‌جنبیدند. سعی می‌کردم حرف‌هایش را بفهمم، اما نمی‌شنیدم. از چشم‌ها و صورتش می‌شد حدس زد که می‌گوید هنوز با بدبختی‌هایم دست و پنجه نرم می‌کنم.
    گرم بود. کمی سرگیجه داشتم و با خودم فکر کردم خوب این آدم باحالی است. پس چرا نمی‌گذارد من از درد خود بگویم. عادلانه نیست. من هم مشکلاتی دارم، از این گذشته من مجبور بودم حق ویزیت را پرداخت کنم.
    احتمالا دکتر به مرور تشخیص داد کر هستم. چیز شبیه‌ی کپسول آتش‌نشانی آورد و چپاند توی گوشم. پس از آن تکه‌های درشت جرم را نشانم داد... گفت گوشات پر جرم بودند. بعد با انگشت به یک سطل اشاره کرد. دانه‌های جرم واقعا اندازه‌ی لوبیای سرخ شده بودند.
    از روی میز بلند شدم و پولش را دادم و رفتم. هنوز چیزی نمی‌شنیدم. حالم نه خیلی بد بود و نه خوب و فکر می‌کردم دفعه‌ی بد برای چه مرضی به دکتر مراجعه خواهم کرد، یا این که دکتر چه کرده با دختر هفده ساله‌اش که عاشق زنی شده بود و خیال داشت با او ازدواج کند و این‌ها نشان می‌داد که دائما رنج می‌برند؛ حتی آن‌ها که تظاهر می‌کنند رنجی ندارند. به نظر من این کشف چشم‌گیری بود. نگاهی به پسرک روزنامه‌فروش انداختم و با خود فکر کردم هوووووم، به رهگذر بعدی نگاه کردم و فکر کردم هووووم، هوووووووم، هووووووووووم، و یک ماشین آخرین سیستم سیاه رنگ درست کنار علامت راهنمایی نزدیک بیمارستان به دختر زیبای جوانی که لباس کوتاه آبی به تن داشت زد. دختری که بلوند بود و موهایش را با روبانی هم‌رنگ پیراهنش بسته بود در خیابان در نور آفتاب نشست و شریانی به رنگ ارغوان از بینی‌اش جاری بود.



    چند داستان دیگر از بوکوفسکی (مترجم: طاهرجام برسنگ):

    داستان کریسمس
    مُوند بالا، همراه با فایل صدا
    خرچنگ یخ‌زده در فریزر ، همراه با فایل صدا
    مردی که عاشق آسانسور بود، فایل صدا
    داستان نشر، فایل صدا






:

بایگانی

:


پرشین بلاگرز