![]() |
![]() |
![]() |
Jan 3, 2008
![]() دودل بودم بروم یا نه، که دوستم گفت: خانم "لیز" هم میآید، جمع هم خودمانی است. فوقش ده پانزده نفر بیشتر نیستیم. " لیز" را شب پیش دیده بودم وقتی از پلههای تنگ و تاریک گالری بالا میرفت تا شمعها را روشن کند و ما را در اتاقهای لخت و تاریک بگرداند و تابلوهای نیمه تمام را نشانمان دهد. وقتی هم خداحافظی کرد و سوار دوچرخه شد تا برود موهای قرمزش با آن جوراب میکی موس دختربچهها، نظرم را گرفته بود. گفتم باشد میآیم. کافهی شیک و دنجی بود. با یک میز و چهار صندلی نزدیک درِ ورودی. گویا برای کیفها و پالتوها که بی هیچ نظم و ترتیبی روی میز بودند یا آویزان از صندلیها. همین ده دوازده نفر هم تکیه داده به بار یا به دیوار، تنگ هم ایستاده، مینوشیدند و میکشیدند. کلهها که خوب گرم شد لیز به هلندی چیزی گفت که جمع کم و بیش ساکت شد. دوستم گفت دارد تو را معرفی میکند که چنین است و چنان. من هم یک کلمه هلندی نمیدانستم، تازه اگر هم کسی چیزی به انگلیسی گفت در آن سرو صدا نشنیدم فقط دست و سری تکان دادم. دوستم گفت حواسات جمع باشد اینها بعد شروع میکنند در بارهی کارهای تازهشان یا تابلوهایی که فروختهاند حرف میزنند و تو هم باید چیزی بخوانی یا تعریف کنی. همین طورهم شد. چشمها رفت طرف مردی که قیافهاش عین جک نیکلسون بود تو فیلم "درباره اشمیت". صحبت میکرد و عکسی را نشان میداد که دست به دست چرخید تا رسید به من. تابلویی بود از کلیدهای اتاقِ هتلهای قدیمی در چهار ردیف،با شمارههای رنگانگِ آویزان به کلیدها. بعد رمان تازهاش را رو کرد در ۱۶ فصل . هر فصل با شمارهی یک اتاق شروع میشد مثلا فصل اول با شمارهی ۳۲۵ و تا پایان فصل همه صفحهها، ۳۲۵ بود و فصل بعد با شماره ۱۹۸ و همینطور تا آخر. من که تا آن موقع تقریبا ساکت آبجوم را مینوشیدم دیدم فرصت مناسب است، سرم را بردم نزدیک موهای قرمز لیز که کنارم بود تا بهتر بشنود و گفتم:این کار یک کمی مثل کار کورتاسار نویسندهی آرژانتینی است در کتاب "لی لی بازی". بعد او رو کرد به جک نیکلسون و چیزی به هلندی گفت و بحث در گرفت. همین موقع دوستم دستی به شانهام زد و گفت: وضع خراب شد، گفتم: چرا؟ چیز عجیبی که نگفتم. گفت: سنت این کافه و این جمع، این طوری است، اولین نفری که چیزی بگوید و بحث گرم شود باید خودش هم داستانی تعریف کند یا شعری بخواند. یادم نیست آبجوی چندم بود اما کم و بیش نام کورتاسار را در همهمه هلندیها میشنیدم. دیدم چشمها چرخید طرف من و لیز که تمام مدت کنارم بود سیگاری روشن کرد و گفت بخوان. به خودم گفتم نترس تا "عدنان غُریفی" را داریم کم نمیآوریم . رفتم طرف میز از توی کوله پشتی سوئدیام سه تا مجموعه شعر درآوردم: "به موشک بستن فرشتگان" ،"یکی از کمدیها" و "برای خرمشهر امضا جمع میکنم" حالا کلهام خوب گرم شده بود و زبانم باز، فقط یادم هست شاهنامه خوانی در قهوهخانهها را با فال حافظ گرفتن قاتی کردم و دو سه جملهای به انگلیسی گفتم نمیدانم کسی فهمید یا نه . بعد شروع کردم فال"عدنان" گرفتن. اینها آمد. آمد گرد و خاک مختصری کرد ( آنقدر مختصر که غبارش به چشم هیچ کس نرفت) مشتی دروغ بیضرر گفت گهگاه لاف در غریبی زد (در سرزمین خودش حتی) و چند صباحی بعد به لافهای خودش خندید مثل دیگران و به بزرگی همه ( جز خدا که سخت باور داشت) خندید و در کوچکی همه ( جز شیطان که سخت باور داشت) خیره شد و بعد خسته شد و باز خندید و قاه قاه خندید و های های گریید بیآنکه گریههای خودش را جدی بگیرد و مال دیگران را، هم و رفت و برگشت و روز از نو و روزی از نو و باز رفت و باز برگشت و باز رفت و باز برگشت تا اینکه رفت. خرجی ندارد زیبایی جز رهایی در ترام نشستهای و آفتاب دلچسب میتابد نه عرق میکنی نه سردت میشود بعد میبینیش: یک دختر هلندی با موهای فرفری طلایی... براق... خیس میآید... مینشیند روی نیمکتِ دونفره کنار پنجره و آفتابِ پاییزی اشغال میکند موهایش را و لبخند ایتالیاییش را ارزانیت میکند آی دخترک هلندی! کاری به این نداری که شاید به هیچ (که همه چیز است) شاید به همه (که هیچ است) اما نگاهش را در «پریماوِ را» دیدهای و با بی هیچ شرمی میگویی «من هم بوتیچلّی هستم» تنها وقتی که بلند میشود، میرود یا بلند میشوی میروی یادت میآید که قرار بوده است بلیط فصلِ ارزان بخری و بروی به «فیرنتسه» تا ساعتها، ساعتها، ساعتها روی نیمکتی روبروی «پریماوِ را» بنشینی لبخند میزنی: «خرجی ندارد زیبایی» شانس آوردم این شعر چند کلمه هلندی داشت و وقتی روی سطر«.. اشغال میکند موهایش را..» توپق زدم کسی نفهمید. من هیچ هدیهای را جز بوسیدن لبهایت نمیپذیرم من هیچ شعری را جز آنکه راست باشد نمیپذیرم آنجا که کاما باید باشد من طرهای از موی تو میگذارم آنجا که«سِمی کُلن» همان کاما و یک قطره عرق از پیشانیت وقتی که میخواستی بگویی: «دوستت دارم» و دو نقطهی توضیح؟ دو دانهی سیاه از دور پستانات و خط تیرهی اعتراض - چه میدانم- من به خطوط تن تو هیچ اعتراضی ندارم و علامت تعجب را؟ در دهان باز ما آنگاه که دریبایم هر دو دروغ میگفتیم در سرنوشت من وقتی با تو هستم هیچ علامت سوالی نیست من پرانتز را برای دیگران حفظ میکنم و همهی تو را بین دو هلال دستانم میگیرم وقتی با هم باشیم دستور زبانِ ما مثل آبِ چشمه ساده خواهد بود مثل آب چشمه مرموز و وجه شرطی - این دشوار- در دستور زبان ما جایی ندارد اما من شعرم را بیعلامت می نویسم زیرا مکثهای سخن گفتنمان را نفسهای ما تعیین خواهد کرد من هیچ هدیهای را جز بوسیدن لبهایت نمیپذیرم |
![]() |
|