![]() |
![]() |
![]() |
Mar 27, 2007
Faber and Faber 978-0571225163 ![]() آوازِ عاشقانهی جی. آلفرد پروفراک، برگرفته از کتاب « سرزمین ویران» ، مجموعهای از شعرهای تی. اس . الیوت است که به زودی توسط نشر «سی و دو حرف» در استکهلم منتشر میشود. کار ترجمه را محمود داوودی شاعر ساکن سوئد و خلیل پاک نیا به عهده داشتهاند. سی دی همراه با کتاب حاوی سه شعر «سرزمین ویران»، «آوازِ عاشقانهی جی. آلفرد پروفراک» و «مردان پوک» از این مجموعه شعر است. برای تهیه این کتاب میتوانید با باغ در باغ تماس بگیرید. تی. اس. الیوت پس بیا برویم، تو و من، وقتی غروب افتاده در افق بیهوش چون بیماری روی تخت بیا برویم، از این خیابانهای تاریک و پرت از کنج بگو مگویِِ شبهای بیخوابی در هتلهای ارزانِ یک شبه و رستورانهایی که زمیناش، پوشیده از خاکاره و پوست صدفهاست: از خیابانهایی که کشدارند مثل بحثهای ملالآور که با لحنی موذیانه تو را به سوی پرسشی عظیم میبرند... نه، نپرس، که چیست؟ بیا به قرارمان برسیم زنان میآیند و میروند در اتاق حرف میزنند در بارهی میکلآنژ این زردْ مه که پشت به شیشههای پنجره میمالد این زردْ دود که پوزه به شیشههای پنجره میمالد گوش و کنار شب را لیسید بر چالههای آب درنگید تا دودهی دودکشهای فضا را بر پشت گرفت لغزید به مهتابی و ناگهان شتاب گرفت اما شبِ آرام اکتبر را که دید گشتی به دور خانه زد و خوابید وقت هست ٱری وقت هست تا زردْ دود در خیابان پایین و بالا رود و پشت به شیشههای پنجره بمالد؛ وقت هست، آری وقت هست تا چهرهای بسازی برای دیدن چهرههایی که خواهی دید وقت هست برای کشتن و آفریدن، برای همهی کارها و برای روزها، دستها تا بالا روند و پرسشی دربشقاب تو بگذارند؛ وقت برای تو و وقت برای من، وقت برای صدها طرح و صدها تجدیدنظر در طرح پیش از صرفِ چای و نان زنان میآیند و میروند در اتاق حرف میزنند در بارهی میکلآنژ وقت هست آری هست تا بپرسم، جرئت میکنم؟ و جرئت میکنم؟ وقت هست که برگردم و از پلهها پایین بروم، با لکهی روشن بر فرقِ سرم (میگویند: چه ریخته موهایش!) کتِ صبحهایم، یقهی سفیدِ بالازده تا چانهام، کراوات خوشرنگ ِِ مُد ِ روزم با سنجاق سادهاش، (میگویند: چه لاغرند پاها و بازوهایش!) جرئت میکنم جهان بیاشوبم؟ در یک دقیقه وقت زیادی هست. وقت برای رفتن و برگشتن تصمیمها و تجدیدنظرها زیرا همه را میشناسم من، از پیش میشناسم- همهی شبها، صبحها، غروبها من با قاشقهای قهوه، زندگیام را پیمانه کردهام میشناسم من صدای محتضران را که به مرگ میافتند در پس زمینهی آهنگی که از اتاقهای دور میآید چگونه شروع کنم؟ و میشناسم من همهی نگاهها را، از پیش میشناسم- نگاهی که در عبارتی میپردازدت و ٱنگاه که پرداخته به سنجاق ٱویخته بر دیوار دست و پا میزنم چگونه شروع کنم خاکستر ِ روزها را بالا بیاورم و چگونه شروع کنم؟ و میشناسم من همهی دستها را، از پیش میشناسم- دستها با دستبندها، سفید و برهنه (که درنور چراغ، کُرکها بورند) عطر لباس است این که پرتکرده حواسم را؟ بازوها آرمیده روی میز، یا پنهان زیرِ شال و باید شروع کنم؟ و چگونه شروع کنم؟ . . . . . . بگویم، در غروب از کوچههای تنگ گذر کردهام و مردانِ تنهایی را دیدهام با پیراهنهای آستین بلندشان خمشده از پنجره، در دودِ آبی پیپهایشان؟... شاید میبایست چنگکی عظیم میبودم خراشنده بر زمین دریای ِ خاموش . . . . . . غروب و شب چه به ناز خوابیدهاند! انگار، زیرِ نوازش انگشتهای ظریف خوابیده... خسته...یا شاید چشمها را بسته به بازی خوابند بر کف اتاق، کنارِ تو و من. خیال میکنی که من بعد از صرفِ چای و کیک و بستنی توانش را دارم لحظه را به لحظهی بحرانش بکشانم؟ گرچه روزهدار بودهام، زار زدهام و دعا کردهام گرچه دیدهام سرم را- کم پشت - آوردهاند بر سینی اما پیامبر نیستم--- و مهم هم نیست؛ من لحظهی دودشدنِ بزرگیام را دیدهام و پادویِ ابدی که کُتم را با پوزخند میآورد سخن کوتاه، ترسیده بودم نه، واقعا فکر میکنی ارزشش را داشت که بعد از فنجانها و بعد از چای و مزهی مرباها و میان بشقابها و در لا به لای حرفهای پرتی که در بارهی تو و من میزنند ارزشش را داشت که با تلخخندی بر لب گوی ِجهان را گوی ِکوچکی کنی و بغلتانیش به سوی پرسشی عظیم و بگویی: " من العاذرم، از گور برخاستهام و ٱمدهام با تو سخن بگویم همه چیز را بگویم-- شاید وقتی کسی کنار زنی بالشی را مرتب کرد باید بگوید:" نه، چنین قصدی نداشتم. نه، اصلا قصدی چنین نداشتم. " واقعا ارزشش را داشت ارزشش را داشت بعد ازغروبها، آستانهی درها، خیابانهای بارانخورده بعد از رمانها، فنجانهای چای دامنهای غبار روبِ مجلسها-- اینها و خیلی چیزهای دیگر؟ نمیتوانم بگویم آنچه را که قصد گفتناش را دارم! اما انگار فانوسِ خیال نقش عصبهایم را انداخت بر پرده: ارزشش را داشت که کسی، بعد از مرتبکردن بالشی، شالی بر شانهای به سوی پنجره بچرخد و بگوید:"اصلاً اینطوری نبود، من چنین قصدی نداشتم، اصلاً " . . . . . . نه، من شاهزاده هاملت نیستم، چنین بودنی در کار هم نبود. من سیاهی لشکرم، آماده در رکاب، یکی دو صحنهی کوتاه وقتی نمایش پیش نمیرود، وارد میشوم تا رایزن شاهزاده باشم واسطه باشم، بیهیچ ارادهای، شاد، که محرم راز باشم سیاَس و با احتیاط ، پُروسواس سخنپرداز اما ابله پُر از شکلک، گاهی دلقک پیر میشوم... پیر میشوم... میخواهم پایینِ شلوارم را تا بزنم. جرئتاش را دارم هلویی بخورم؟ طاسیام را مثل دیگران بپوشانم؟ میخواهم با شلوارِ سفید کتانی، تنها در ساحل قدم بزنم. شنیدم که دخترانِ دریا، برای هم آواز میخوانند گمان نمیکنم برای من دیگر آواز بخوانند. دیدم سوار بر موجها رو به دریا میتازند موی سفیدِ موجها را به وقت برگشتن شانه میکردند وقتی که آبهای سیاه و سفید را باد میبرد بیتوته کردیم در تالارهای آب در حلقهی تاجهای خزهیِ دختران دریا سرخ و قهوهای تا صدای آدمی بیدارمان کند و غرق شویم. |
![]() |
|