باغ در باغ
باغ در باغ

Editor Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Jul 16, 2009


    ده برگ از «کتاب مشاهیر»
    و. م. آیرو


    ۱
    فروغ فرخ‌زاد

    تابستان سال ۲۰۰۷، در قایق ماهی‌گیری"یورکی"(یکی از دوستان فنلاندی)ام،
    جشنی الکی‌خوشانه گرفته بودیم و کله‌مان گرم
    از ودکای اسمیرنوف شده بود.
    از دور زنی ‌را دیدیم که کنار ساحل تنها نشسته بود، پاهای‌اش را
    تا زانو در آب کرده بود و چشم از جست‌وخیز قورباغه‌ها
    و وزغ‌های خوشبخت برنمی‌داشت.
    به یورکی گفتم: برویم نزدیک ساخل. قایق را روشن کرد
    و نزدیک که شدیم دیدم فروغ بود، خودِ خودش:
    فروغ فرخ‌زاد در "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد".
    پیاده شدم.
    گفتم: سلام.
    بعد گفتم: من عاشق شما هستم.
    زانو زدم، دست‌های‌ام را در هم گره کردم و گفتم: حاضری با من ازدواج ‌کنی؟
    خندید و گفت: من؟! من مُرده‌م.
    به او فهماندم که این مسئله برای من اهمیتی ندارد، و قضیه‌ی کاملاً پیش پا افتاده‌ای‌ست.
    گفت: ما حالا در شعر تو هستیم؟
    گفتم: شعر کدام است! ما در فنلاندیم. همین‌جا، کنار این برکه
    و دریاچه. این هم دوستم،ـ یادم رفت معرفی کنم،
    اسم‌اش "یورکی"ست...

    مستی داشت فروکش می‌کرد و ما دیگر ودکایی در چنته نداشتیم.
    یورکی هم دیرش شده بود و باید می‌رفت از مادرش
    که پای‌اش شکسته بود عیادت کند.
    لعنت به این شانس و هزاران لعنت!ـ
    وگرنه میان قورقور شادی‌بخش وزغ‌ها و قورباغه‌ها
    کنار همان برکه، داخل همان قایق، ازدواج‌مان را جشن می‌گرفتیم
    و اسم بچه‌های‌مان را هم به‌ترتیب می‌گذاشتیم:
    کامیار
    و کلارا!


    ۲
    نیمایوشیج

    وقتی که به‌دنیا آمد
    "توکا"یی نبود
    طبیعتی نبود
    "ری‌را"یی نبود.
    وقتی که از دنیا رفت:

    توکا، طبیعت و ری‌را،
    هرسه شدند
    نیما.



    ۳
    اورهان ولی کانیک

    با اورهان ولی، یادش به‌خیر
    در "قره گمرکِ" استانبول
    در یک قهوه‌خانه نشسته بودیم...
    من از شرایط زندگی در فنلاند برای‌اش گفتم
    و او از شرایط مرگ در آن دنیا...
    چشم‌های‌اش گرد شدند وقتی از من شنید:
    «همه‌جای فنلاند دریاچه و جنگل است، و آن‌جا اصلاً تپه و کوه نیست»
    و او اظهار پشیمانی کرد از این‌که مُرده است
    می‌گفت:
    از بس که آن‌جا سربالایی‌ست.


    ۴
    ویسواوا شیمبورسکا

    شیمبورسکا تنها شاعرِ برنده‌ی نوبلی‌ست، که هروقت با کسی دوست می‌شود،
    از ته دل آرزو می‌کند که او به‌جایش نوبل را برده بود!



    ۵
    فرانتس کافکا

    آن‌قدر اصرار کردم که قبول کرد،
    کلید را از جیبش درآوَرْد
    و درِ "قصر" را گشود.
    نیم ساعتی آن‌جا را گشتیم:
    هیچ چیز عجیب و غریبی آن‌جا نبود
    جایی بود مثل همه‌جای دیگر در این دنیا
    و کمی شبیه به یک موزه‌ی قدیمیِ متروک

    از پله‌ها که پایین می‌آمدیم
    خدابیامرزدش کافکا
    بالاتر از من
    روی یکی از پله‌ها
    ایستاد
    و لبخندی زد
    معنادار.

    من اما بی‌معنا خندیدم.


    ۶
    پل الوآر

    او بلد است آسمان را یک‌جا با تمام گنجشک‌های‌ توی‌اش
    جا بدهد داخل جیب؛ پالتوی‌اش.
    و در این هیچ رمز و استعاره‌ای نیست
    او فقط می‌خواهد این راز را مخفی نگه دارد،
    اما گاهی وقت‌ها که آسمان توی جیب‌اش
    ابری می شود
    و ابرها به‌هم می‌خورند وُ رعد درمی‌گیرد
    و جوجه گنجشک‌ها توی لانه‌های‌شان نوک‌های‌شان را رو به بالا وا می‌کنند و جیک‌جیکِ پرجیغ‌و‌دادی راه می‌اندازند
    او قدم‌های‌اش را تندتر می‌کند
    و از فرط دستپاچه‌گی به چندتا از عابران تنه می‌زند
    و از چندتاشان vittu* می‌شنود
    تا به خانه برسد و رازش همچنان مخفی بماند،
    همچنان مخفی:
    گرومب گرومب، جیک جیک،
    گرومب گرومب،
    جیــک جیــک!


    Vittu* فحشی به فنلاندی:



    ۷
    ما همه ونسان ون گوگ بودیم

    ما چندنفر بوديم كه گپ می‏زديم سر ميز غذا.
    گل ‏آفتاب‌گردان مرحوم ون‏ گوگ هم روی ميز
    جلای ديگری به اين فضا می‏داد.
    اما خوب كه دقت می‏كردی:
    ما نبوديم؛
    چند نفر ديگر بود
    كه گپ می‏زدند سر ميز غذا،
    خودِ ون گوگ هم بود:
    ما
    فقط یک نفر بوديم
    كه سر ميز غذا نبوديم
    و قبلاً گوش‌مان را بريده بوديم
    و به‌خوردِ دهان‌مان داده بوديم
    از بس كه گل می‏گفتيم
    و هیچ نمی‏شنفتيم.
    آن یک‌نفر هم
    من نبودم؛
    ون گوگ بود.

    ما
    همه ون گوگ بودیم.



    ۸
    جکسون پولاگ

    وقتی‌ که داشت رنگ‌ را روی آخرین تابلوی‌اش می‌پاشید، سرش را خاراند:
    چیزی را فراموش کرده بود انگار.
    بله، چیزی آن‌وسط کم بود.
    برای همین، رفت سریع توی آشپزخانه یک شیشه ودکا سرکشید،
    قرص‌های خواب‌اش را ‌یک‌جا خورد، پشت فرمان نشست،
    محکم به یک درخت کوبید و درجا مُرد...

    بعد برگشت
    و تابلوی نیمه‌کاره‌اش را کشید.



    ۹
    فردینان سلین (یا فرانتس کافکا)

    گلوله‌ی درسینه‌‌نشسته‌اش را می‌گوید:
    یادگار زخم‌های جوانی!
    هرجا که می‌رود،
    یقه‌اش را باز می‌کند
    و آن را به همه نشان می‌دهد.
    همه فرار می‌کنند
    و خیال می‌کنند
    گلوله‌اش مُسری‌ست!

    او از آن‌دسته آدم‌هایی‌ست
    که همواره بین چرخ‌دنده‌های ساعت مچی‌شان،
    و بلاهت بزرگی به‌نام بشریت گیر کرده‌اند.


    ۱۰
    هانری میشو

    گاه در بمبئی پیدای‌اش می‌کنی، در متلی محقر
    و گاه پرسه‌زنان در اطرافِ تاج‌محل
    گاه در بوداپست ـ "جاگرفته میان نفس‌هایِ نیم‌گرمِ دخترک"*، و گاه در پاریس ـ
    کنار میدانِ سن میشل
    خیره به فواره‌ی بلند
    در باورِ این‌که عقابی‌ست خشک‌شده بر دماغه‌یِ یک کشتیِ سیاحتی...

    همیشه فکر می‌کند شعری که می‌نویسد اولین شعرِ زندگی‌ش است
    و سیاه‌قلم‌ی که می‌زند، اولین سیاه‌قلم‌ِِ زندگی‌ش
    و قهوه‌ای که می‌نوشد، آخرین قهوه‌یِ زندگی‌ش.

    با تمامِ این اوصاف
    همه‌جا و هیچ‌جاست،
    نه گامی به پس، نه گامی به پیش،
    نه ترکِ جا گفته، نه دورتر رفته:
    همان‌جا
    سرجایِ همیشگیِِ خودش
    و سرِ کارِ همیشگی‌اش:
    حاضر
    کمین‌کرده
    در کتابخانه‌ها
    با یک‌دست لباسِ ورزشی برتن درهمه‌حال
    شبیه مجسمه‌ای بُرُنزی
    پشتِ قفسه‌یِ کتاب‌ها:
    چشم ریزکرده ـ گوش تیزکرده
    به پچپچه‌یِ اسرار میانِ‌شان:
    میان کتاب‌هایِ شیمی و شعر،
    میان کتاب‌هایِ فیزیک و داستان.
    به دل گرفتن‌ها و قلوه دادن‌هاشان.


    * سطری از میشو، با یک جابه‌جاییِ کوچک





:

بایگانی

:


پرشین بلاگرز