![]() |
![]() |
![]() |
May 12, 2006
و مشت هنوز نمونهی خروار است ... در اين سالها ما از يك سو میبايست خود را در مقام شاعر از قيموميت زيباشناسی غالب رها میكرديم و از ديگر سو به عنوان يك شهروند گرسنهی آزادی بايد بيشترين بهره را از اندك هوای تازهای كه اصلاحات وعده داده بود میجستيم اما هر دوی اين امكانات در فضایی احساساتی چنان تقليل يافتند كه رفته رفته به ضد خود بدل شدند. فراروی و ديالكتيك انتقادی به مجادله، سوءتفاهم و در نهايت رقابتی كثيف مبدل شد كه در آن چنگ زدن به وسايل توفق به هر بهايی میتوانست مجاز باشد و عملاً عرصه برای شارلاتانيزمی فراهم شد كه به تنها چيزی كه نمیانديشيد خود ادبيات بود. از سوی ديگر برای شاعرانی كه جوانیشان در فقدان يك زندگی خصوصی آزاد، در عدم امنيت روانی و فقری عاطفی-جنسی در حال سپری شدن بود، آزادی عملاً نمیتوانست معنایی جز اعادهی اين اميال داشته باشد . همراهی اين فرايند با اعتياد آنها به مصرف محصولات فكری ديگران به جای تأمل شخصی و تفكر درونی به اضافهی خستگی مفرط از هر گونه كلام ايدئولوژيك و معناباورانه، مقدماتی را برای گونهای همزيستی گروهی در يك جهان سطحی فراهم آورد . سنتی منتاليزم به سرعت مانند يك طاعون شيوع پيدا كرد و حميدی شاعر در لباسی مبدل دوباره زاده شد : اين دل برای تو عمریست كه می زند بر ساحل سياه سينهام بندری برقص ! «علی عبدالرضایی» شبيه ابرها هستی و بوسههای نيامده چشمهايت به لوبيا میماند ای گربه ! من دلم میخواهد تو را به گلابی تشبيه كنم « روزا جمالی» دكوراسيون چشمهايش را عوض كرده است روي آسمان راه میرود شبها هم عينك دودی میزند «شمس آقاجانی» اگر آسمانم را پس بدهی عشق دستت را به دست ستارهی بعدی خواهم گذاشت «پگاه احمدی» از وقتی رفتهای تمام سلامها را پس گرفتهام از آدمها بيا و خداحافظ را روی تاقچه بگذار تاق باز بخواب «گرناز موسوی » كنار دست اين زنها هميشه دست پاچهام انگشتهای كشيدهای دارند كه هم كودكیشان را بو كشيدهام هم جوانیشان را با سر دويدهام « مهرداد فلاح» اما اين در سطحماندگی و سنتیمنتاليزم تنها به گسترهی دستمايهها، مضامين، زاويهديدها و محتوای شعر ختم نمیشود . بلكه در فرايندی همسو با آن به ساختارهای زبانی، مكانيزمهای بيانی و فرم نهایی متون نيز آشكارا هجوم برده است. تلقی سادهانگارانه از خلاقيت آزادانهی زبان در كار اغلب قريب به اتفاق آنها به بازی كودكانهای در نحو و همنشينی واژگان تقليل يافته، كه همچون تفنن ديوانگان در اتاق تفريحات آسايشگاه، بيشتر میتواند مبين ساختار اختلالات روانی باشد تا آفرينشی خلاق. و از اين رو شايد تنها به درد مطالعهی روانكاو ِعلاقمند به زبان–نژندی بخورد تا خوانندهی شعر : و درد میكشيم ممّد آقا ندا خشايار جاي ِما جاي ِگرفته در دهانمان زانوهامان كيف بويناكی همينطور يك نخل سوخته ما را نام او را نيست حسن حسين را؟ يا ما ايشان را؟ « هوشیار انصاری فر» دعوا در پيراهن كردهام كه توپ را فرستادهام توپخانه سی دی جديدی شود و برگردد « بهزاد خواجات» من كه گفته بودم از يكشنبهی كفشهای شما حرف حرف با خودم برده بودمت جان صدازدی از من تهی قالب از اسم شما بود ... « علی قنبری» نوشتن از روی دست همديگر، و دوباره تكرارمیكنم عدم استقلال واصالت فكری و عادت به مصرف، توأم با عطش سيری ناپذير برای توليد انبوه، بزرگنمايی و خودفريبی، تبديل كردن ادبيات به عرصهای برای فرافكنی عقدهها و حقارتها و در يك كلام ابتذال و انحطاط. اينها همه زنگ خطرهایی هستند كه بدون تعارف اوج يك اضمحلال فرهنگی را هشدار میدهند . كه فلاكت يك نسل را به نمايش می گذارند. كه صد البته گناهش به گردن به وجودآورندگان شرايط تاريخی ماست . و بر خود ما كه فقط عقرب هايی در محاصرهی آتش بودهايم . بر گرفته از: گفتوگوی داریوش مهبودی با محمد علی ملازاده، متن کامل آن را میتوانید در اینجا بخوانید. از محدود نقدهایی که هنوز حرفی برای شنیدن دارد. |
![]() |
|