![]() |
![]() |
![]() |
Nov 20, 2007
![]() هفت سالی از آن فاجعه میگذرد. مدتی است دوربینهای تلویزیونی و خبرنگارها صحنه را خالی کردهاند، اما هنوز زود است تا تاریخنویسها وارد شوند. شاید این فاصله زمانی فرصتی باشد تا نویسنده وارد صحنه شود و این بار فروریختن برجها را در زندگی روزمرهی ما نشان دهد. دُن دلیللو در رمان تازهاش «مردی سقوط میکند» به هیجانهای سیاسی بعد از فاجعه کاری ندارد. از فاجعه ملی حرفی نمیزند، اما تراژدیهای فردی را خوب به تصویر میکشد. انگار این فاجعه نقطه عطفی میشود تا کیت و لیان(دو شخصیت اصلی رمان) زندگی زناشویی ِنیمهویران خود را دوباره از سر گیرند. یافتن آرامش و امنیتی هرچند کوتاهمدت، در دنیایی که دیگر به آن نمیشود اعتماد کرد. « شبها وقتی در رختخواب دراز میکشند و پنجره باز است، صداهایی میشنوند، صدای رفت وآمد ماشینها، صداهایی در دور دست . ساعت دو نیمه شب، پنج شش دختر جوان از کوچه میگذرند و آوازعاشقانهی قدیمی میخوانند. لیان همراه با آنها میخواند. آرام، با اشتیاق، کلمه به کلمه، با همان تاکیدها، سکوتها، فاصلهها و هولناک است وقتی صداها رفته رفته خاموش میشوند.» باغ در باغ گزیدهای از این رمان را به نقل از نشریه« نیویورکر»، ۷ آوریل ۲۰۰۷ میتوانید در اینجا بخوانید. ![]() دُن دلیللو ترجمه: علی لالهجینی در آستانهی در ظاهر که شد، نمیشد باور کرد مردی است که از طوفان خاکستر بیرون آمده است، سر تا پا خون و خاکسترِ گداختهی فلز، با بوی ِ گندِ سوختهگی، با برقِ تیز شیشه خردهها بر صورتش. در آستانهی در، با نگاهی خیره ولی محو، عظیم به نظر میرسید. با کیفی در دست، ایستاد و به آرامی سر تکان داد. زن فکر کرد شاید به او شوک وارد شده است ولی دقیقاً نمیدانست چه جور شوکی، یا اصطلاحِ پزشکیش چیست. از پشتِ سر زن رد شد و به آشپزخانه رفت. زن سعی کرد به دکترِ خودش زنگ بزند یا به اورژانش، و یا به نزدیکترین بیمارستان، ولی فقط بوقِ اشغالِ خطوط را شنید. تلویزیون را خاموش کرد، مطمئن نبود برای چی، شاید میخواست نگذارد مرد خبری را بشنود که تازه از آن بیرون جسته بود، شاید به این دلیل، و بعد به آشپزخانه رفت. مرد پشتِ میز نشسته بود، برایش لیوانی آب ریخت و گفت جاستین از مدرسه زود مرخص شده بود. پیش مامان بزرگ است، برای اینکه اخبار را، تا آنجا که به پدرش مربوط میشود، نشنود. مرد گفت: «همه به من آب میدهند.» زن فکر کرد اگر او صدمهی جدی دیده بود، خونریزی شدید، نمیتوانست این همه راه بیاید یا از پلهها بالا بیاید. بعد مرد چیز دیگری گفت. کیف دستیش کنار میز مثل چیزی بود که انگار از گورستانِ زبالهها بیرون کشیده باشی. مرد گفت: انگار پیراهنی از آسمان فرود آمد. زن کمی آب روی دستمالِ آشپزخانه ریخت، خاکستر و گرد و خاک دستها و سر و صورت او را پاک کرد، مواظب بود دستش به خرده شیشهها نخورد. خون بیشتر از اینها بود که فکر میکرد، و بعد متوجه چیز دیگری شد--- زخمها و خراشها آنقدر جدی و زیاد نبودند که باعث این همه خون شوند. خون، خونِ او نبود. بیشترش مال کسِ دیگری بود. متن کامل در«باغ داستان» |
![]() |
|