![]() |
![]() |
![]() |
May 19, 2004
آخرين شعرِ اكتاويو پاز ترجمه: صفدر تقىزاده پاسخ و سازش 1 آهاى زندگى! كسى پاسخى نمىدهد؟ كلامش به غرّش در آمد و بر پهنه آذرخشها در سالهايى كه تخته سنگ بودند و اكنون غبار مِهاند حك شد. زندگى هرگز پاسخى نمىدهد. گوشِ شنوايى ندارد و صداى ما را نمىشنود؛ سخنى نيز نمىگويد، زبانى ندارد. نه مىرود و نه مىماند: مائيم كه سخن مىگوئيم، كه مىرويم، در همان حال كه از پژواكى به پژواك ديگر، از سالى به سال ديگر، كلاممان را غلطان درون تونلى بىانتها مىشنويم. آن چه ما زندگىاش مىناميم خود را درون ما مىشنود، با زبانهاى ما سخن مىگويد، و از درون ما خويشتن را مىشناسد. همچنان كه چهرهاش را تصوير مىكنيم، آينهاش مىشويم، ابداعش مىكنيم. ابداعى از يك ابداع؛ او ما را مىآفريند بى آن كه خود بداند از چه آفريده است، ما اتفاقى هستيم كه مىانديشد. او آفريدهاى از انديشههاست ما با انديشيدن مىآفرينيم، او در ورطههاى موهوم پرتاب مىشود. در اعماق، در شفافيتها آنجا كه شناور مىشود يا به گِل مىنشيند: نه زندگى، تصوّر زندگى. هميشه در سوى ديگر است و هميشه ديگر است، هزاران اندام دارد و هيچ ندارد، هرگز نمىجنبد و هرگز باز نمىايستد، زاده شده تا بميرد، و در دمِ مرگ زائيده مىشود. زندگى آيا ناميراست؟ از زندگى مپرس، چرا كه خود حتى نمىداند زندگى چيست، اين مائيم كه مىدانيم كه او نيز روزى بايد بميرد و باز گردد به آغاز، به سكون اصلِ خويش. پايان ديروز، امروز، و فردا، اتلاف زمان و هيچ، مقابل آن. بعد ـ آيا بعدى خواهد بود؟ آيا نخستزادگى نشانه زندگى است بافت زايشى دنياها، آغاز دوباره و دائمى چرخشى بىمعنى؟ كسى پاسخى نمىدهد، كسى نمىداند، تنها مائيم كه مىدانيم زندگى كردن براى زندگى است. 2 بهارِ ناگهانى، دخترى كه بيدار مىشود روى بسترى سبز كه خارها محافظتش مىكنند؛ درختِ نيمروز، خم شده در زير بارِ نارنج: خورشيدهاى كوچك تو، ميوههاى آتشِ سردى كه تابستان آنها را در سبدهاى شفاف جمع مىكند؛ پائيز سرسخت است، با نورِ سردِ خود تبرش را براى افراهاى سرخ تيز مىكند؛ دىها و بهمنها: ريششان يخى است، و ياقوت چشمهايشان را ارديبهشت آب مىكند؛ موجى كه برمىخيزد، موجى كه مىگسترد، پيداها و پنهانها روى جاده مدوّر سال. هر آنچه كه مىبينيم، هر آنچه كه از ياد مىبريم، چنگِ نوازى باران، كتيبه آذرخش، انديشههاى شتابزده، تأملاتى كه پرنده مىشوند، ترديدهاى راهى كه سرگردان است، شيونِ باد همچنان كه چهرههاى كوهها را مىتراشد، مهتابى كه پاورچين روى درياچه راه مىرود، نسيم در باغها، نفس زدنهاى شب، اردوى ستارهها روى مزرعه سوخته، نبرد نيزههاى نور روى پهنه نمكزارهاى سفيد، فواره و تك گويىاش، نفس حبس شده شبِ باز و گسترده و رودى كه احاطهاش مىكند صنوبرى زير ستاره شامگاهى و موجها، تنديسهاى آنى روى دريا، گله ابرها كه باد مىچراندشان ميانِ درههاى خوابآلود، ستيغها، مغاكها زمانى كه سنگ شده است، دورانهاى منجمد، زمانْ سازِ گلهاى سرخ و پلوتونيوم، زمانى كه مىسازد همانگونه كه ويران مىكند. مورچه، فيل، عنكبوت، و گوسفند، دنياى شگفت ما مخلوقات خاكى كه زاده مىشوند، مىخورند، مىكشند، مىخوابند، مىنوازند، وصلت مىكنند و به هر حال مىدانند كه مىميرند؛ دنياى انسانىِ ما، دور و نزديك، حيوانى با چشمهايى در دستهاش كه به ميان گذشته نقب مىزند و آينده را مىكاود، با تاريخها و ترديدهاش، خلسه قديسها، سفسطههاى اهريمنى شور عاشقان، ديدارشان، بگو مگوهايشان بىخوابى مردِ پيرى كه اشتباهاتش را برمىشمرد جنايتكاران و مردمان عادل، معمايى دوگانه، پدر ملت و پاركهاى كوره آدم سوزىاش، جنگلهاى چوبهدار و ستونهاى جمجمهها، غالب و مغلوب رنجهاى دراز و يك لحظه شادمانى سازنده خانهها و آن كه ويرانشان مىكند، اين كاغذ كه من كلمه به كلمه رويش مىنويسم، كه تو با چشمهاى حيرتزده نگاهش مىكنى همه اينها و هر چه هست، همه كار زمان است كه آغاز مىشود و پايان مىگيرد. 3 از تولد تا مرگ، زمان با ديوارهاى ناملموسش احاطهمان مىكند. ما با قرنها، سالها و دقيقهها سقوط مىكنيم. زمان آيا فقط يك سقوط است، فقط يك ديوار؟ گاهى، لحظهاى ما ـ نه با چشميمان كه با انديشههايمان ـ زمان را مىبينيم كه به درنگى آسوده است. دنيا نيمه باز مىشود و ما به نيم نگاهى مىبينيم ملكوت آراستهاى را شكلهايى ناب را، حضورها را بىجنبش، شناور سرِ ساعت، رودى كه از رفتار باز مىايستد: حقيقت، زيبايى، شمارهها، گمانها ـ و خوبى، واژهاى مدفون در قرنِ ما. لحظهاى بىوزن يا بىدوام، لحظهاى بيرون از لحظه: انديشه مىبيند، چشمهاى ما مىانديشند. سه گوشها، مكعبها، كره، هرم و ديگر شكلهاى هندسى انديشيده شده و تصوير شده با چشمهاى ميرا اما شكلهايى كه از آغاز اينجا بودهاند، همچنان خوانا هستند، دنيا، نوشته پنهانىاش دليل و اصل گردش چيزها محورِ دگرگونىها، پاشنه بىتكيه گاهى كه بر مدار خود مىچرخد، واقعيتى بىسايه. شعر، قطعهاى موسيقى، معادله حضورهاى ناآلوده زاده هيچ، ساختارهايى ظريفاند كه برفراز مغاكى بنا شدهاند: بىنهايتهايى جا گرفته در قالب نهايتهاشان و آشوبى نيز تابع تناسب پنهان خويش. از آنجا كه خود مىشناسيمش، پس اتفاقى نيستيم: بلاى به خير گذشته، به سامان مىرسد. نور و اثيرى بىوزن كه به زمين و به زمان گره خورده است انديشهاى كه دنيا و وزنها را نگه مىدارد، توفانهاى خورشيدى هستند كه به صورت يك مشت علامت روى تكه كاغذى اتفاقى ظاهر شدهاند. انبوهِ چرخنده شواهدِ شفاف آنجا كه چشمهاى ادراك آبى مىنوشد ساده چون آب. جهان با خود هم قافيه است، باز مىشود و دو نيم مىشود و زياد مىشود بىآن كه يكتا بودن از دست بدهد. حركت، رودى كه تا بىنهايت جارى است با چشمهاى باز در ميان سرزمينهاى پر پيچ و خم ـ نه بالايى هست و نه پايينى، آن چه نزديك است دور است ـ باز مىگردد به اصل خويش ـ بىهيچ بازگشتى، اكنون به صورت فوارهاى از سكون در آمده است. درختِ خون، انسان احساس مىكند، مىانديشد، مىشكفد، و ميوههاى غريب بار مىآورد: كلمات. آنچه انديشيده شده و آنچه احساس شده در هم تنيده مىشوند، ما تصورات را لمس مىكنيم: آنها اندامهايند و آنها شمارگانند. و همچنان كه مىگويم آن چه را كه مىگويم زمان و مكان گيج و منگ و بىقرار فرو مىافتند. به درونِ خويش فرو مىافتند. انسان و كهكشان به سكوت باز مىگردند. اين آيا مهم است؟ آرى ـ اما مهم نيست: ما مىدانيم كه سكوت موسيقى است و اين كه ما در اين كنسرت سيمسازى بيش نيستيم. اين شعر كه ترجمه اليوت واين برگر به انگليسى است، آخرين شعر پاز است كه پيش از مرگش در سال 1998 منتشرشده است
چه کسانی را دوست دارم که حالا درنيمه شب ازلابلای پرده ها يکی پس از ديگری ظاهرمی شوند و هرکدام داستانی به دوسطرمی گويند وپرده می بندند تا به پژواک صداهای درهم گوش کنم وبه يکی بيندِشم که بااوعشق بازيدم که فکرمي کنم حتی در زير سايه ی چتری که پس از باران خريديم عشق غايب بود چه خوب که هستم ودر گفتگوی بی پايان مرگ و زندگی سراسر می درخشم مثل ستاره ای که حالا در جايی می درخشد و راهنمای من است و ترا به يادم می آورد در گرمای تف کرده ی کوچه ی بی پايانی که از مرگ تصويری دورداشتيم و فکر می کرديم که جهان روزی درهايش را به روی ما می گشايد تا ما با راستی زندگی را با صداقتی طاقت فرسا ادامه دهيم و دورغ نباشيم تا دم مرگ مثل ستاره ای که حالا در جايی خاموش به خاک افتاده است. و در اين فضا عبور می کنم معبر يادهاست و معبر فراموشی حافظه ی ممتد روزانه و عادتها وهمچنان حافظ هرچه که از دست رفته و بازنمی گردد و دراين فضا ديگران هستند پل های ارتباط و پل های ويرانی سوء تفاهمی بی وقفه که فضا را گاهی تنگ می کند و نفس را می ُبرد. |
![]() |
|