![]() |
![]() |
![]() |
Oct 17, 2005
۱۰ شعر تازه
و. م. آیرو
... دوران سياهِ خونهبهدوشی تموم شد: واسهت يه خونه خريدهم نزديک جنگل، لبِ دريا ديواراش بُلَنتر، مطمئنتر بالكون: شيشهای، درا: كشوئی از همهش جالبتر پنجرهی كوچيکِ بالای روشوئیِ توالته كه هركدوم از ما بهنوبت میتونه فرار و گمشدنِ كاملِ اونيكیديگهمونو از توش ببينه... ■ اشکتان را فریز کنید بعد از پایان بخشی از یک سریال تلوزیونی غمانگیز و خواندن چندصفحه از خاطرات Monica Lewinsky اشکم را فریز میکنم تا در روز مبادا آبشان کنم. این بهترین روش است برای صرفهجویی در اشک و ابراز احساسات. من این روش را به نزدیکانم هم پیشنهاد میکنم برای روزی که نباشم. ■ بهوسعت کف دست بهعنوان يک انسان بدون مرز به تمام جهان نياز دارم بهعنوان يک کُرد، به سرزمينی که چهل مليون و يکنفر را در خود جا دهد و بهعنوان يک انسان بدون مرزِ کُرد: به باغچهای به وسعت کف دست در سرزمينی قطبی که تابستانها در آن با انگشتهای لرزان تربچه و پياز بکارم. ■ یک اتفاق شعری واقعی یا یک کشتی بزرگ خیالی توی کشتی از استکهلم به هلسینکی برمیگشتم و ته جیبم حتی یک سنت هم باقی نمانده بود. حسابی گرسنه بودم و رنگم پریده بود که چندنفر اهل جمهوری آذربایجان که از آلمان قاچاق ماشین میکردند، سفرهی مختصری باز کرده بودند و با اشارهی سر و دست، از من خواستند تا کنارشان بنشینم. نشستم و آنها از نان باگت فرانسوی و سوسیسهای خشک نمکسودشان به من تعارف کردند. آدمهای خوبی بودند. خونگرم و صمیمی. بعد هم از فلاسکشان برایم چای لیمو ریختند. من هم به آنها کارد میوه خوریام را هدیه دادم. امروز فکر میکنم که آن ماجرا سراسر یک اتفاق شعریست که نمیتواند و نباید در خود خاتمه بگیرد؛ پس مینشینم و در خیال، کشتیهای بزرگ دیگری میسازم و به آب میاندازم که از استکهلم به هلسینکی و از آنجا به سرزمینهای دوردست دیگری سفر میکنند، و حتی در جاهایی که دریا به کرانه میرسد بهزحمت بدن غولپیکرشان را روی خشکی میکشانند تا در خیابانها، نزدیک کمپها و مسافرخانهها، مسافران غریبهای را سوار کنند، که برخیشان حتی یک سنت یا معادل آن ته جیبشان باقی نمانده. بااینحال، پیوسته در این کشتیها پیدا میشوند آدمهایی مختلف، با ملیتهایی مختلف که دوست ندارند آندسته هيچوقت گرسنه بمانند. ■ يا قسمتِ سالم آن! پیشترها چاقويی داشتم که قسمت گنديدهی سيب را میبريدم با آن امروز هم، همان چاقو را دارم با اين فرق که حالا ديگر نمیدانم قسمت گنديدهی سيب، گنديده است يا قسمت سالم آن! ■ پرچم نيمهافراشته هيچ چيز غمانگيزتر از ديدن جنازهی دوستی نيست که با مواد خودکشی کرده و حالا خوابيده روی تخت با کير نيمهراستشده از زير شلوارش. ■ هلسینـکی با ۴۰ درجــه زیر صفـر - چاقوخوردن یک زن سیـاه میـانسـال بهدست شوهرش - یک سنجاق کراوات - دو دستگاه ساختمان کلیسای ارتدکس و چنـد چیز دیگر، مثل: صنعت کشتیسازی - یک ورقه تمبرهای تازهچاپشده و پاهای دراز - نشسته گفتن ندارد درختها بهسادگی درختند و بهسختی هم نمیتوانند باهم جفتگیری کنند. ما بهسختی انسانیم و بهسادگی میتوانیم باهم جفتگیری کنیم. این است همان چیزِ سادهای که میدانیم و گاه با آن احساس خوشبختی میکنیم. ■ ... در جایی دور کسی پیاپی مشت بر در خانهای میکوبد مرده اما برنمیخیزد تا در را بهرویش بگشاید و در جای دور دیگری کسی هراسان از خواب می پرد عرق از پیشانی میگیرد تنش را سخت در آغوش میکشد و فکر میکند حالا وقت آن رسیده که در را بگشاید... ■ یک تلویزیونِ بزرگِ پر از فرفره من فکر میکنم آدمهای بد وقتی میمیرند مثل اين است که خواب بروند بی آن که خوابی ببينند. و آدمهای خوب وقتی میمیرند بهجای رفتن به بهشت بهجای بهتری میروند شبيه به یک تلویزیون بزرگ که شبانهروز در آن فرفرههایی رنگی میچرخند، بیآنکه یک لحظه بایستند آنها دورش جمع میشوند و برای همیشه به آن فرفرهها نگاه میکنند، بیآنکه حتی یک لحظه خسته شوند. زندگی من اگر میتوانست مثل آن تلویزیون باشد من قول میدادم که هرگز نميرم حتی برای تو عشق من. ■ و. م. آیرو |
![]() |
|