![]() |
![]() |
![]() |
Sep 24, 2007
سیما مقدم ۱ روزی باران بر دریای خشک بارید. دو مرد نشسته بودند و در سکوت به ابرها نگاه میکردند. سالها بود که نباریده بود. خاک خشکیده و ترک خورده بود. پوست تنهی درختان تکه تکه و جدا شده بود. سدهها پیش بود. دهها سده پیش. هر کسی جای زخمی بر تن داشت. زمان دیگر بر خط حرکت نمیکرد. آدمها دچار تشنهگی غریبی بودند، اما نمیدانستند تشنهی چه هستند. دریا، نام دیگری گرفته بود: دریای خشک. اکنون میبارید و دو مرد نفس در سینه حبس کرده و به بالا نگاه میکردند. باران، سیلآسا میبارید. آب بر زمین جمع شده بود و قطرههای درشت بارش با آهنگ ِ زن همسایه میرقصیدند و جمع میشدند تا شدند دریای تازه. مردها آب دهان قورت میدادند. چنین چیزی حتا در خاطرهشان هم نبود. نمیدانستند چه باید بگویند و چهگونه. اما اکنون داشت میبارید. و میخواستند چیزی بگویند. ۲ - حالا که اینو میگی. - منظورت چیه؟ - که میخوای بری بخوابی. - آره. - خستهای. - آره. - فکر نمیکردم. - تو خسته نیستی مگه؟ - نه، حالا نه. - آب. واسه اینه که خسته نیستی. - آره، اما میتونم بپرسم که... - نه. - اما خیلی دلم میخواد بدونم... - خوب، گوش کن. ۳ زنی هست که میخواهد سیگار بکشد. میرود طرف صندلی نزدیک دریای خشک. سکندری میخورد، کفشهاش را درمیآورد و جلوتر میرود. مینشیند و ناآرام به دور و بر نگاه میاندازد. بعد کلاه چسبیده به کاپشن را باز کرده و میکشد روی سرش. باز نگاه ناآرام، مثل پروانهای در حال مرگ که درست حالا پیداش میشود. از توی جیب شلوار جین پاکت سیگار را بیرون میکشد و یکی روشن میکند. با انگشتان پا روی ماسه خط میکشد و آرام تکان تکان میخورد. شاید بتوانی صدای باد را بشنوی، و بعد، ناپدید میشود در باد و در باد دستهاش را میگیرد بالای چشمهاش، انگار بخواهد آنسوی خط افق را ببیند. اما افقی نیست، و افقی به چشم نمیآید. شاید بهتر است بگویی – اگر شاخکهای حساسی داشته باشی- بله، در چشمهاش میتوانی بخوانی که مثل آن پروانه، در میان باد سرنگون بر سر افتاده است. ۴ - اونوقت بوسیدیش؟ - نه. - آخه نمیشد. دایم میجنبید. - میدونی اینو. - آره، میدونم. - عجب. - هنوزم داره میباره. - اونوقت نمیبارید. اونوقت همه چی... خشک بود. - تو چیکار میکردی پس. ۵ روزی میآید طرف من و میگوید سعید. میگویم نازی. میگوید، سعید، تو منو باید ببری به دریای خشک، دلم میخواد پرواز کنم. میگویم باشه، میبرمت. اینجوری هستم دیگر. زنگ میزنم به کورش. برای اطمینان. اما تلفن همراهاش را خاموش کرده. سوار اتوموبیل خودم میشویم. باد شدیدی میوزد، اما عیب ندارد. میرانیم. همان کفشها را به پا دارد. حالا خوشحالم که تلفن همراه ندارم. دیگر چه باید بدانم؟ همه چیز همراه دارم. تنقلات. ترانهای زمزمه میکنم. و او میخندد. بیرون چیزهایی نشانم میدهد که وجود ندارند. میگویم مهم نیست و برایش نوشابه میخرم. قوطی. تمام مدت بلند میخندد و من خیره هستم به کفشهاش. امیدوارم که نگذارد سرش به پرواز درآید. باد شدید میوزد. بعد کنار دریای خشک میگوید، مرده است. به کفشهاش نگاه میکنم. دوباره میگوید مرده است. در آن لحظه به خود میپیچد. سوگند میخورم که به خود میپیچد. میگویم باید به کورش زنگ بزنیم، برای اطمینان. به کفشهاش نگاه میکنم که چروک نخوردهاند. شانههاش آنقدر آویزان شدهاند که دارند به ماسه میرسند. بعد خم میشود و کفشهاش را درمیآورد. اشاره میکند. میگوید لاک پشتی دارد از طرف دریای خشک میآید، و لبخند میزند. شدهایم مثل شخصیتهای داستان مصور. وقتی لبخند میزند خیلی خوشحال میشوم. چه کار دیگری میتوانم. اول صدای جیغی میشنویم. چیز بیهودهای دربارهی ابرها میگویم. او مرا میبوسد و من او را. چه کار دیگری میتوانم. روزی میآید طرف من و میگوید سعید، میخوام ببوسمت. اینجوری هستم دیگر. ۶ - طعم عسل داشت. - یه زن معمولی بود. - میدونم. که اون یه زنه. اما چه طعمی داشت. - طعم برگی که چند روز رو خاک افتاده. - طعم خاک. - آره. - و بعدش. - بعدش باید بالا میآوردم. - باید بالا میآوردی. - طعم ته سیگار کهنه داشت. ۷ زن سیگارش را تمام کرده و بلند میشود میایستد. آسان نمیتواند بایستد، خودش را جمع و جور میکند و فشار میدهد بر زمین، مثل ته سیگاری که انداخته روی ماسه و با انگشت پا خاموش کرده. راست میایستد و میرود طرف کفشهاش، مثل کودک یتیمی که نمیداند کجا برود. کفشها را میپوشد و دوباره کمر راست میکند و دست به کمر میزند. بلند جیغ میکشد. معنایی ندارد، اما جیغی کر کننده است. یکباره میتواند افق را ببیند، مثل پژواک صدا، و تناش از این احساس بالا میپرد و دوباره مثل کش برمیگردد سر جا. لرزهای بر اندامش میافتد. احساس میکند و کلاه کاپشن را از سرش برمیدارد. اینجا ایستاده است. ٨ - میشنیدی. - داره میباره. دریا داره پر میشه. - نه، منظورم این نبود. گوش کن. اون بالا. بالای باد. - مث یه حیوون میمونه. یه کمی دردناکه. ۹ زن از جیب دیگرش چاقویی درمیآورد. تکهای چوب برمیدارد، زانو میزند و چوب را دو تکه میکند. جنگی درکار نیست، اما چنان میکند که انگار دارد سر میبُرد. میداند چهگونه باید ببُرد و حرکات دستش با اطمینان خاطر است. بعد دو تکهی بریده را میگذارد کنار هم. جیغ میکشد. باران میبارد. سیلآسا. ۱۰ - یه گرسنگی عجیبی دارم. مث درد میمونه. - آبه. - تنم میخاره. - ماسه خیس میشه. - تا فردا هیچی واسه خوردن نداریم. - بذار دوباره بخوابیم. لطفن بذار بخوابیم. - دوباره همون حیوون. - نه، داری خواب میبینی. - نه. بیدار ِ بیدارم. داره نعره میکشه حالا. - مث ِ ... - بذار بریم نیگا کنیم. لطفن بذار بریم. مهر ۲۰۰۷ |
![]() |
|