![]() |
![]() |
![]() |
Nov 10, 2006
ایتالو کالوینو- حجت خسروی سرزمینی بود که همهی مردمش دزد بودند. شبها هر کسی شاهکلید و چراغدستیاش را برمیداشت و میرفت دزدی خانهی همسایهاش. در سپیدهی سحر بازمیگشت به این انتظار که خانهی خودش هم غارت شده باشد و چنین بود که رابطهی همه با هم خوب بود و کسی هم از این قاعده نافرمانی نمیکرد. این از آن میدزدید و آن از این و همینطور تا آخر و آخری هم از اولی. خرید و فروش در آن سرزمین کلاهبرداری بود. هم فروشنده و هم خریدار سر هم کلاه میگذاشتند. دولت، سازمان جنایتکارانی بود که مردم را غارت میکرد و مردم هم کاری نداشتند جز کلاه گذاشتن سر دولت. چنین بود که زندگی بی هیچ کم و کاستی جریان داشت و غنی و فقیر هم نبود. ناگهان در آن سرزمین- کسی نمیداند چگونه - آدم درستی پیدا شد. شبها به جای برداشتن کیسهی دزدی و چراغدستی و بیرون زدن از خانه، در خانهاش میماند تا سیگار بکشد و رمان بخواند. دزدها میآمدند و میدیدند که چراغ روشن است و راهشان را میگرفتند و میرفتند. مدت زمانی گذشت. باید برای او روشن میشد که او مختار است زندگیاش را بکند و چیزی ندزدد. اما این دلیل نمیشود که چوب لای چرخ دیگران بگذارد. به ازای هر شبی که او در خانه میماند، خانوادهای در صبح فردایش نانی بر سفره نداشت. مرد درستکار در برابر این موضوع پاسخی نداشت. جز اینکه شبها از خانه بیرون میزد و سحر به خانهاش بازمیگشت اما به دزدی نمیرفت. آدم درستی بود و کاریش نمیشد کرد. میرفت و روی پل میایستاد و به گذر آب زیر پل می نگریست. بازمیگشت و میدید که خانهاش غارت شده است. یکهفته نگذشت که مرد دید در خانهی خالیاش نشسته، بیغذا و پشیزی پول. اما این را هم بگوئیم که تقصیر خودش بود. رفتار او قواعد جامعه را بههم ریخته بود. میگذاشت که از او بدزدند و خود چیزی نمیدزدید. نتیجه اینکه همیشه کسی بود که سپیدهی سحر به خانه برمیگشت و آن را دست نخورده می یافت. خانهای که مرد درستکار باید غارتش میکرد. چنین شد که آنانی که غارت نشده بودند، بعد از مدتی ثروت اندوختند و دیگر حال و حوصلهی دزدیرفتن را نداشتند. از طرفی، کسانی که برای دزدی به خانهی مرد درستکار میآمدند، چیزی نمییافتند و فقیرتر میشدند. در این مدت ثروتمندها نیز عادت کردند که شبانه به روی پل بروند و گذر آب زیر پل را تماشا کنند. و این کار جامعه را بی بند و بارتر کرد. زیرا خیلیها غنی و خیلیها فقیر شدند. حالا برای ثروتمندها روشن شده بود که اگر شبها به روی پل بروند، فقیر خواهند شد. فکری به سرشان زد؛ بگذار به فقیرها پول بدهیم تا برای ما به دزدی بروند. قراردادها تنظیم شد، دستمزد و درصد هم معین شد و البته دزد - که همیشه دزد میماند - میکوشد تا کلاهبرداری کند. اما مثل قبل، ثروتمندها ثروتمندتر و فقیرها فقیرتر شدند. بعضی ها آنقدر ثروتمند شدند که دیگر نیاز نداشتند دزدی کنند یا کسی برایشان دزدی کند تا همچنان ثروتمند باقی بمانند. اما همینکه دست از دزدی برمیداشتند فقیر می شدند، چون فقیرها از آنها میدزدیدند. بعد شروع کردن به پولدادن به فقیرترها تا از ثروتشان در برابر فقیرها نگهبانی کنند. پلیس به وجود آمد و زندان ساخته شد. و چنین بود که چندسالی پس از ظهور مرد درستکار، دیگر حرفی از دزدیدن و دزد زده شدن در میان نبود. بلکه تنها از فقیر و غنی سخن گفته میشد. در حالیکه همهشان هنوز دزد بودند. مرد درستکار نمونهی منحصر به فرد بود و خیلی زود از گرسنگی مُرد. برگرفته: مکث ششم، تابستان ۱۳۷۶، استکهلم |
![]() |
|