عصرهای يکشنبه مهمان مادام آنا بودم . هميشه، بسته به فصل، دسته گلی کوچک از گل فروشی پالاس برايش میخريدم . وقتی در را باز میکرد ، گونهاش را به طرفم پيش میآورد . او را میبوسيدم و گلها را به او میدادم . مادام آنا گلها را میگرفت و میگفت : « چقدر قشنگ ! » و بعد میرفت تا گلها را در گلدان بگذارد . ادامه