![]() |
![]() |
![]() |
Oct 26, 2004
آن سکستون برگردان: روشنک بیگناه از این بالا،ازآشیان کلاغ می بینم گروهی کوچک جمع میشوند چرا جمع میشوید همشهریان؟ اینجا خبرتازه ای نیست من بندباز نیستم سرم به مرگ خودم گرم است سه سر آویزانند مثل بادکنکی بالا و پایین میروند خبری نیست سربازان آن پایین میخندند چنان که همیشه در طول قرون خندیدهاند خبری نیست مثل همیم شما و من پره های بینی مان مثل همند پاهایمان شبیه هم استخوان های من از خون چرب شدهاند مال شما هم قلب من مثل خرگوشی در دام میطپد قلب شما هم می خواهم روی بینی خدا را ببوسم و عطسه زدنش را تماشا کنم شما هم می خواهید نه از سر بدخواهی مثل شوخی ی مردانه می خواهم بهشت پایین بیاید و در بشقاب شام من بنشیند شما هم همین را میخواهید میخواهم خدا بازوانش را که ازآنها بخار برمیخیزد به دورم حلقه کند شما هم میخواهید زیرا که نیازمندیم زیرا موجوداتی هستیم زخمی همشهریان دیگر بروید خانه هاتان من هیچ کار خارق العادهای نمیکنم به دو نیم نصف نمیشوم چشمان سفیدم را بیرون نمیآورم بروید پی کارتان ماجرا شخصی است مسأله ایست خصوصی و خدا هم می داند به شما مربوط نیست . از کتاب شعر - روشنک بیگناه |
![]() |
|