باغ در باغ
باغ در باغ

Editor Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Sep 20, 2006



    تولد ونوس*

    مهرآفرین حسینی
    تورنتو، جولای ۲۰۰۶

    «و ناگهان صدایم کرد
    و من عروس خوشه‌های اقاقی شدم ... »**

    فردایش، چشم که باز کرد اول سنگینی لحاف را روی سینه‌اش حس کرد و بعد عرقی را که روی تنش نشسته بود. نور آفتاب از لای درزهای کرکره تیز توی صورتش زده بود و خواب دم صبحش را آشفته کرده بود. وقتی چشم گشود، آنی دلشوره‌ای توی تنش پیچید و سکوت داغ ظهرهای جمعه را به یادش آورد- وقتی مادربزرگ زیر چادرنمازش توی لکه‌ی آفتابی قالی چرت میزد و او همان‌طور که با عروسکش زمزمه می‌کرد، می‌ترسید که بیدارش کند و اوقاتش تلخ شود. چشم‌هایش را که باز بست، سنگینی لحاف را دوباره حس کرد. لحاف را مادربزرگ سال‌ها پیش دوخته بود و اگر مادر چهارده روز پیش- که بیست سال عمر او کامل شده بود- دوباره آن را بیرون نکشیده بود، از همان سیزده سالگی تا آخر عمرش می‌گذاشت که ته کمد دوشک‌ها خاک بخورد.


    متن کامل در« باغ داستان»





:

بایگانی

:


پرشین بلاگرز