باغ در باغ
باغ در باغ

Editor Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Sep 24, 2006


    ...هر بار که گستره‌ی انسانی سنگین می‌شود، به خودم می‌گویم باید مثل پرسئوس به فضای دیگری پرواز کنم. منظورم فرار به عالمِ رویا نیست. منظورم این است که باید چشم‌اندازم را عوض کنم، باید دنیا را از زاویه‌ی دیگری بنگرم، یا با منطقی دیگر، با روش‌های تازه‌ای در نقد و شناخت. تصاویری از سبُکی که من دنبالش می‌گردم نباید در برخورد به واقعیات گذشته و حال، مثل یک رویا محو شوند
    ایتالیو کالوینو، « شش یاداشت برای هزاره‌ی بعدی»




    جامه به خوناب
    رضا جولایی





    یکی بود یکی نبود. پشت باغ مختارالسلطنه، سال‌ها قبل، پیرزنی را می‌دیدی که پشت چرخ نخ‌ریسی نشسته و دسته‌ی چرخ را می‌چرخاند، زمستان، بهار، تابستان... روی صورتش قطره اشکی همیشگی، شیاری تا گوشه لب باز کرده بود. اگر جلو می‌رفتی و به پیرزن نزدیک می‌شدی می‌دیدی که تنها دست‌های اوجان دارند، خود او مجسمه‌ای سنگی بیش نیست. قرن‌ها بود که سنگ شده بود. قصه‌اش را ناله‌ی چرخ کهنه برایت می‌گفت: پیراهن خونینت که در نهر شستی، طشتِ من سرخرنگ شد. دست‌هایم ازسرما سفید شده بود و سوز صورتم را بی حس کرده بود. خورشید هرچند شفاف می‌درخشید، اما هوا مثل بلورِ یخ بود. وقتی طشت خونی شد، پای طشت روی برفاب وا رفتم، لب ورچیدم. آرزویم بود تنها بودم و گریه می‌کردم. می‌دانستم که به تو لطمه خورده، روزگارِ بی‌کسم رسیده. نمی‌دانستم سال‌ها در خانه‌ی مختارالسلطنه باید بنشینم در انتظار مرگ. چشمانم نبینند، دسته‌ی چرخ را بچرخانم. سنگ شوم، مجسمه‌ی من چرخ را بچرخاند. داغِ تو عهد خاقان بردلم نشست، هنگامه‌ی غزای شاه غازی چشم‌هایم ازاشک خشکید. صحقر آن آمد، مرگ نیامد. کفر گفتم... حال در پشت دیوار این خانه نجوایم را تنها خود می‌شنوم. سال‌ها ازآن هنگام که لقمه‌ای پیش رویم می‌گذارندــ آنقدرکه نمی‌رم ــ گذشته. من خاک شدم. سنگ شدم و هستم. امید در سنگ جوانه زد که روزی بزایم و در سوگ جوانم نشینم.

    متن کامل در « باغ داستان»





:

بایگانی

:


پرشین بلاگرز