![]() |
![]() |
![]() |
May 9, 2008
گزینش و ترجمه: کوشیار پارسی، ۵ مه ۲۰۰۸ کلمبیا، متولد ۱۹۴۶ ![]() نامه به ولز میتوانی از من بپرسی بانوی شیرین این روزها چه میبینم در این سوی دریا خیابانهای این دیار در من میزیند ناآشنا برای تو این خیابانها که گام زدن در آن پیمودن ِ راهی دراز است بر این زمین ِ پردرد که گذر از نور ِ ناب چشمانات را از یادها و غرولند میآکند. از من میپرسی این روزها چه احساسی دارم در این سوی دریا. سوزن در تن، نور ِ تیمارستان که نرم میآید به آرام کردن ِ عمیقترین زخمها زاده در روستایی از روزهای بی رنگ. و خورشید؟ معتاد ِ پیری است که زخمهاش را لیسیده. زیرا شما میدانید، بانوی شیرین، که این دیار آمیزهایست از خیابانها و زخمها. معرفی میکنم: اینجا نخلهای آوازخوان و نیز مردان ِ شکنجه شده. اینجا آسمانها برهنهاند و زنان خمیده تا پدال ِ چرخ سینگر در به دستآوردن ِ روزی با پازدن دیوانهوارشان جاوه یا بوردو، نپال و شهر کوچکتان در ولز، که به گمانم دیلان توماس شما از سایههاش مینوشید. زنان این دیار میتوانند دکمه بدوزند بر باد، تا لباس ِ نوازندهی اُرگ بر تناش کنند. اینجا کنار ِ خشم و ارکیده بر میآیند تردید هم نمیکنید که کشوری باشد چون حیوانی پیر نگهداری شده در گونههای الکل، تردید حتا نمیکنید در آنچه باید بزید میان ماههای دیروز، مرگ و ویرانهها. ترکیه، متولد ۱۹۵۵ ![]() نامههایی به لهستان ۲۸ مه ۱۹۲۵ وقتی کشتیمان کنار پل ِ گالاتا لنگر انداخت، میان قایقهای بادبانی خرد و بزرگ گونهگون، (مه ِ خاکستری در هوا آویخته بود، کمی سردرد داشتم)، دست در دست بر عرشه ایستاده بودیم: گنبدها، منارهها، مردانی با دستار ِ سرخ، حمالهای غول پیکر با سبیل ِ عظیم، هر لحظهای از آسمان قالی ِ پرنده میتوانست فرود آید. چنین بود که یک ماه پیش به این دیار رسیدیم. میهمانخانهای که هفتهی نخست در آن بودیم درست همانی بود که از شرق در خیال داشتیم، کهها که نبودهاند اینجا: شاه زوگ، ماتاهاری. بعد خانهای یافتیم – هفتهی پیش آمدیم: سمت ِ راست ما زمانی فرانس لیست میزیسته، و سمت ِ چپ، لژ ِ فراماسونهاست. به همسرم بس اعتماد دارم اما خوب آدم گاهی با خودش میگوید: تازه عروس، شهر ِ تازه، زندگی جدید. چند سال اینجا خواهیم گذراند؟ فرزندانمان اینجا زاده خواهند شد؟ دور از خانه، بر آستانهی آسیا کدام چیز در انتظارم است، چه روی خواهد داد؟ .............................................................. * پل گالاتا در استانبول دو محلهی گالاتا و بیاوغلو را به هم وصل میکند - ماتاهاری ، زادهی هلند. رقاصهای پرآوازه که به سال ۱۹۱۷ در فرانسه به جرم جاسوسی، به اعدام محکوم و تیرباران شد. ۲ ژوئن ۱۹۲۵ بالاتر از خیابان ما، خیابان پِرا* است. باید ببینیش: درست مثل نِوسکی پروسپِکت**، همه جا نور، شیک و زیبا، چند بار از آن گذشتهایم. خیابان ما باریک است، آه تا یادم نرفته هر صبح لیمو ترش و جعفری میخرم از پیر مردی، همه چیز در دور و برم بوی ماهی و ادویه دارد. با فرانسهای که در مدرسه آموختهام کاری از پیش نمیبرم، اما آن واژهنامهی سرخ را همراه دارم، روسی- فرانسه، که شکر خدا همهی درها را به روم باز میکند. یاد گرفتن ترکی، شنیدهام که مشکل است. هنوز کلمهای نمیدانم، خواندناش ناممکن است. همسرم سر کار یاد خواهد گرفت، اما می گویند اینجا هم روس زیاد است شاید بتوانیم باشان آشنا شویم. میدانی، همان روز اول اینجا خونریزی دیدم! نشسته بودیم تو تاکسی از پل گالاتا تا میهمانخانه، حمالها از پشت سرمان میآمدند با وسایل ما، اما میهمانخانه هم حمالهای خودش را داشت، ناگهان با چاقو و قمه پریدند به هم، یکیشان خونین بر پیاده رو افتاد و مرد! خدای من، در این دیار همیشه همین است؟ .................................................. * خیابان پرا، گرانترین مرکز خرید استانبول بودهاست با سفارتخانهها و کلیساها. ** نوسکی پروسپکت، یکی از شناختهشدهترین خیابانهای سن پترزبورگ ۸ ژوئن ۱۹۲۵ حالا خیلی گرم است. انگار مرداد، به خانهی ییلاقیمان رفتهایم. روستایی که تا شهر یک ساعت راه است، با خانههای چوبی و باغهای بزرگ و آباد... همسایههای رو به رویی آمدند خوشامد گفتند، اسمشان پالاجی است، خانوادهای بزرگ، آدمهای خوب. خانهشان لب آب است، از تو حیاتشان میتوانیم برویم دریا. امروز رفتم پی همسرم، سر ِ کارش، نزدیک همانجایی که نخستین روز پا به خشکی گذاشتیم، دستگاههای تراش، موتورها، بنایی عظیم. کمی نشستیم با موسیو بورلا*، رییس حرف زدیم، به قهوهی خیلی سیاهی میهمانمان کرد (فنجانی خیلی کوچک، ساخت روسیه، نگاهش میکردی تَرَک میخورد) خوشم آمد – هر روز صبح از آن خواهم نوشید. فکر که میکنم چگونه همه چیزی رو به راه است، راستش، شبها، بهتام میزند. در این شهر ِ آشفتهگی ِ بی مهار برنامهی خود پیش میبریم، اما در برابرمان پردهای از راز کشیده شده است اگر روزی بتوانیم کنارش زنیم، چهها که در برابر چشمانمان ظهور نخواهد کرد؟ سرود آمرزش استانبول است آنجا دیگربار. هواپیما فرود میآید از فراز ِ فلوریا. سمت ِ راست، ییشیلکوی* به روشنی دیده میشود. چشمهام را که ببندم: دوچرخه فروشی عادل آقا، قلبها و تیرها بر درختان پارک، سینمای بزرگ رکس، آتش زغال سنگ در باغچهی خانوادهی اکونومیدیس. پیش از فرود، میتوانم لمسشان کنم، درست زیر هواپیما، دو کودک ایستاده میان خیابان، دوچرخهشان را پرت کردهاند تو زمین چمن. میدانم که – ماجراجویی واقعی – میخواهند به یاندیمچاوش بروند و دوغ بنوشند. چرخها که به زمین میخورند، هواپیما میلرزد: اینبار نمیمیرم تا باز زنده شوم میآیم جوانیم را به خاک بسپارم، همراه ِ پدرم. ......................................... - فلوریا ، قصر ییلاقی بر ساحل دریای مرمره - ییشیلکوی ، فرودگاه استانبول وقتی از مترو بیرون آمدم هفده ساله بودم که نخست بار به انگستان آمدم و در ویکتوریا از مترو بیرون آمدم، یکباره در آفتاب، خود را جهانگرد قرن شانزدهمی غربی دیدم که نخست بار استانبول ِ قصهها را به چشم میدید میان ِ گردابی از رنگ و صدا، گرچه: آن تصویر را من اکنون در خیال دارم. اما جسارت آن جهانگرد نداشتم هیچ (نخست بار بود که سوار هواپیما شده بودم) و هنوز ناآگاه به اینکه جهان به راستی چه کوچک و یک شکل بود (آنچه آن روز بهتزدهام کرد، دیگر اکنون به یادم نمیآید). مبهوت به هرکسی نگاه میکردم که از کنارم میگذشت. صبح ِ روز بعد از خوابگاه دانشجویان بیرون آمدم: با زبان بیگانه نبودم، با لباسها نیز، یا رودخانه که از دل ِ شهر میخزید. اما برای آنان بیگانه بودم، من، رونی، میان ِ آن همه آدم یکی نبود مرا بشناسد. نه زادگاهام را میشناختند، نه مدرسهی قدیمیم را. تنهایی یعنی کسی آتیلا الهان را نشناسد. تنهایی یعنی که به زمان نوشخواری نتوانی به کسی بگویی: "پایهی پل ِ اورتاکوی تقریبن تمام شده." یعنی که زود آموختم منتظر نامه باشم، یعنی که دیرزمانی میترسیدم از عاشق شدن، یعنی که همیشه غلاف ِ امنی بکشی دور ِ خودت، هنوز خوب میدانم. زمانی نشسته بودم خیره به لیوان ِ پُر ِ ویسکی نگاه میکردم به آب شدن ِ دو قطعه یخ، یادم میآید هنوز، بی که کلافه شوم. آب شدن یخ را میشد با چشم ِ غیرمسلح دید، این را هنوز نمی دانستم آن زمان؛ نخست انگار مقاومت میکنند. بعد زود مقاومتشان میشکند، تسلیم میشوند. چهقدر پیش آمده که لُنگ بیندازم؟ تنها به یاد دارم به دیوارهای اتاقام چه میگفتم وقتی یکی یکی آنان که دوست میداشتم مردند، دور از من. با این همه عادت کردم به این همه و و اگر طاقت نداشتم، پنهاناش میکردم در گوشهای از مغزم. هنوز خوب نمیدانم درد از کجا میآید. با گذشت زمان همه چیزی آسانتر شد، بیگمان، اما نمیدانم به چه قیمتی؟ گاه از خود میپرسم. یعنی بیش از بُرد باختهام؟ چه چیز اکنون به پیش میرانَدَم؟ هنوز آیا آرزوی ناممکنی دارم؟ هنوز ترسی هم هست که احساساش نکرده باشم؟ همهی آنچه میخواهم، میبینم اکنون، تا دمی تجربه کنم نقشی را که آرزو داشتم در ماجرایی پرهیجان وقتی نخست بار در ویکتوریا از مترو بیرون آمدم! ............................................ - آتیلا الهان، شاعرترک (۱۹۲۵-۲۰۰۵) قصهی دو شهر روزی که سی و چهار ساله شدم فکر کردم سالهای عمرم را عادلانه تقسیم کردهام میان استانبول و لندن. امسال یکباره دریافتم چهل ساله شدم، به گاهی که بی هدف در خیابانهای لندن میگشتم، هر گوشهای، ایستگاه اتوبوسی، تندیسی، هر خم ِ رودخانه، همه چیزی، همه چیزی، قصهای قدیمی و آشنا داشت. احساس کردم با هر تکه سنگی حرف میزنم (همچون زمانی که در شهرستان، در بازگشت از گردش به هر کسی در خیابان اصلی سلام میکردم). چونان کودکی شیطان با چاقویی در دست حروف R و M را همهجای شهر حک میکند. آنجا کنار شکوه ِ گوتیکی ِ بنای مجلس نیمکت ِ چوبی که به روزی آفتابی بر آن نشستم با نخستین دوست دخترم در نخستین سال ِ باشیدنم در لندن و پیادهروی ِ جنب ِ پل راه آهن که هر لحظه انگار خم میشد سوی آب. آن سو تنها میرفتم به تماشای فیلم ِ فرانسوی. تنهاییم همزمان احساس ِ غریب غرور میداد بهم. همزمان نیز ترس، همزمان اندوه. (احساسی که گهگاه به سراغام میآید همچون طعمی که ناگهان به یادت آید). آن گوشه، آن سو، میخانهی "قو" با صندلی چرمی ِ سبز و میزهای چوبی: با هولوسی و محمد رفته بودم آنجا ظرف یک سال، زنی غدهی سرطانی از لوزالمعدهش بیرون کشیده بود. آنجا باجهی تلفنیست که از آن با الزا حرف زدم (صحبتی کوتاه، تنها یک سکه در جیب داشتم)؛ کارگاهی که نخستین روزنامهی سوسیالیستی در آن فروختم (کارگر پیر آهنگر هندی بود که گفت:"واسه من تموم شده، اما شما بجنبین، ادامه بدین.") (...) روزی پدرم گفت "وقتی حالت گرفتهس ننوش". "اگه حالت گرفته باشه، مشروب بدترش میکنه." حق با او بود: هر شب مینوشید، در حالیکه من انتظار مرگاش را میکشیدم. بنای بیمارستان جراحپاشا، در خیابان ِ کنار آب، انگار غولی پیش از تاریخ، برآمده از درون ِ آب، در کودکی مرا ترسانده بود همیشه. هنوزهم گاه بیجا احساس میکنم کودک شگفتانگیز مسابقهام: گاه لندن را صحنهای میبینم، نمایش به زبان انگلیسیست، اما بیشتر بازیگراناش ترک. آن شب جهانگردی پیر جلوم را گرفت. نشانی پرسید که من هر روز از آنجا میگذشتم. تردید کردم، نمیدانم چرا، و گفتم "ببخشید، من اهل لندن نیستم." ..................................... - حروف اول نام شاعر. پارکینگ یعنی چه، تخیلهی یک روستا؟ فکرش را هم نمیتوانم بکنم. من، زادهی استانبول، کودک خیابانهای عریض، بناهای ده طبقه، نمیتوانم بفهمم معنای خالی بودن چهل خانه همزمان چه میتواند باشد، وقتی ناگهان دیگر صدایی از آن نمیآید. یعنی چه، تخیلهی یک روستا؟ چه میماند دیگر، وقتی روستایی به تمامی بسوزد؟ وقتی دیگر اسفالتی در خیابان نباشد، خانهها از بتون و پولاد نباشند، روستای سوخته آیا به طبیعت باز خواهد گشت؟ وقتی همه را جمع میکنند و میبَرَند، تنها خاک میماند و درختان؟ اگر یکی از سالیان ِ بُرده باز گردد، چه خواهد دید، در آنجا که زاده و رشد کرده؟ "دیلان رو یه بار بوسیده بودم"، "شبا میاومدیم اینجا هندونه دزدی." میتواند آیا ایستاده کنار ِ دریاچهی پشت سد بگوید اینرا؟ یا که خاطرهها نیز پاک میشوند، همراه ِ روستا؟ یعنی چه، تخیلهی یک روستا؟ گرچه تصور هم نمیتوانم کرد، گرهگاههای زندگیم را یافتهام: مقایسه نمیتوان کرد، با این حال، پارکی که در کودکی همیشه در آن فوتبال میکردم چند سال پیش شد پارکینگ. از کنارش که میگذرم، مثل ِ دیروز است پارک ِ کوچک ِ سبزی میبینم و نه جثهی عظیم ِ بتونی. محاصره روستای خلوت یونانی در گوکچیدا. چهل و هشت باشنده، جوانترینشان هفتاد ساله. در چایخانه نشستهاند سر ِ میز تخته نرد بازی میکنند، انگار همه اینجایند، چیزی عوض نشده انگار. خانهی بزرگ ِ نبشی، با مهتابی ِ فرو ریخته خالی نیست انگار، بوی غذا میشنوی؛ انگار که پسرها نه در آتن، دخترها نه در آلمان؛ خواهر و برادرزادهها نه در استرالیا هستند، انگار بچهها در میدان دارند بازی میکنند. اگر مهتابی فرو ریزد، کسی برود، به نوشیدن و بازی ِ تخته نرد ادامه خواهند داد. ادامه خواهندش داد. چه کار دیگری میتوانند؟ انگار مردها هر دم از مزرعه بازخواهند گشت، انگار همه کسی اینجاست، چیزی تغییر نکرده. اما در اعماق چشمانشان تاریکی غریبی نشسته است، انگار همه چیزی که دفاع میکنند از آن میتواند فرو ریزد، انگار شکست ِ نهایی اکنون دور نیست. انگار پیامبرانی به دیار دور فرستادهاند اما سالهاست انتظار پاسخ میکشند، بی هیچ امیدی. میراث نیزه را که پیش ِ چادر ِ بزرگ به زمین فرو کرد بیماری سخت را اعلام کرد، خان. نخست زمینهای بیحد و مرزش را قسمت کرد میان چهار پسر. میوهی بیست سال تصرف را چهار قسمت کرد. آنگاه پسرها را کنار بستر بیماریش فراخواند. به هر کدام نیزهای داد. گفت: بشکنیدش! آسان شکستند. بعد به هر کدام پنج نیزه داد. گفت: بشکنید! نتوانستند. گفت: با هم باشید. آنکه تنهاست، میشکند. گذاشت پسراناش بروند؛ آخرین کارش را کرده بود. خان بزرگ در بستر غلتید، خیره به جهانی که پیش رو خلق کرده بود. یک سو دریای خزر و سوی دیگر دیوار چین. گفت، اکنون میتوانم بمیرم، اجداد به انتظارم هستند. نوههام قبای زربفت خواهد پوشید بر اسبهای بادپا سوار خواهند شد، زیباترین زنان را در آغوش خواهند کشید. اسفا که، خوب میدانم این را به یاد نخواهد داشت این همه از که دارند. بازگشت انور پاشا از ساریکمیش از اتاقاش در وزارت جنگ خیره به منارههای مسجد سلیمانیه؛ از پس هفتاد و دو ساعت سفر ِ قطار تا دیروقت شب از ارزروم به استانبول رسید فکرش را هم نکرد به خانه برود آنجا که شاهدخت ناجیه به انتظارش بود. گماشته پشت ِ هم قهوهی تلخ میآورد. امپراتوری عثمانی چنان شکستی هرگز نخورده بود، اکنون باید آن همه سرباز ِ یخ زده را از یاد ببرد. آن همه میدان جنگ در فکر دارد، نقشههای بزرگ، حیلههای سیاسی. شب در سفارت آلمان شام خواهد خورد. حالا وقتاش نیست، لابد از خستهگیست، اما یکباره یاد مدرسهی نظامی ماناستیر*** میافتد و روزی که به سرش زد شورش کند. و آشناییش در جلسه با طلعت: "قدرت شما چه اندازه است، آقای من کجا بودیم و کجا هستیم اکنون!" از اتاقاش در طبقهی بالای وزارت جنگ خیره به منارههای مسجد سلیمانیه، که گهگاه سر به ابرها میسایند. چهگونه باورش شود که - پاشا، وزیر، داماد ِ سلطان، محبوب ِ آلمانها- جایی دور در ترکستان خواهد مرد! یک عضو پیر اتحادیه چه فکرها که نمیکرده دیروز حسین جاهد به زندان افتاد. فردا در سلول زندان هشتاد ساله میشود. این که اکنون محکوم شده است مرا به یادهای گذشته بازگرداند، فکر کردم و همه چیزی را دوباره سنجیدم، با تردید به همه کاری که زمانی کرده بودیم. سالها بود که از فکرم رانده بودم، گرچه گاهی به خاطرم باز میگشت، (گذشتهی خودم است آخر): خدای من، ارزش داشت این همه که کردیم؟ چندین تن از ما ناپدید شدند؟ چه قدر حمله، حکم اعدام، جنازه، چندین تن از ما را تاریخ از یاد برد، فکر کن به بازگشتام از پاریس، رشید در بشیکتاش خودکشی کرد. طلعت در برلین مرد، جمال در تفلیس، آن سالهای اردوگاه در مالتا و آن همه از ما، در آغاز سالهای پنجاه، تنها چند تن ماندهایم. میتوانی بگویی (بارها گفتهاند) "شما زمان ِ گذشتهاید، دیگر چه سود؟" (چهقدر دلام برای آنانی تنگ است که گذشتهاند) من هم اما چیزی دارم بگویم: تاریخ چونان رقص والس بر ما گذشته است درست، یکی یکیمان از لیست اعضا خط زده شدهایم، اما همزمان که تاریخ از یک سو لِهمان میکند، ما، از سوی دیگر، تاریخ را دگرگون هم کردهایم. |
![]() |
|