![]() |
![]() |
![]() |
Dec 19, 2007
![]() ریموند کارور ترجمه: خلیل پاکنیا میتوانید مثلا داستانی در بارهی این زیر سیگاری و یک زن و مرد بنویسید. اما زن و مرد همیشه دوقطب داستان شما هستند. قطب شمال و جنوب. هر داستانی این دو قطب را دارد. زن و مرد. «آنتوان چخوف» پشت میزِ آشپزخانه در آپارتمان دوستانِ زنش تنها نشستهاند. وقت دارند ساعتی تنها باشند، بعد آنها برمیگردند. بیرون مثل دم اسب باران میبارد، برفهای هفتهی گذشته دارند آب میشوند. سیگار میکشند و زیرسیگاری را پُر میکند… شاید تنها یکیشان سیگار میکشد… مرد سیگار میکشد! مهم نیست. به هر حال زیر سیگاری دارد پُر میشود از تهسیگارها و خاکستر. چیزی نمانده زن بزند زیر گریه. در واقع، به مرد التماس کند، گرچه غرور دارد و در زندگیاش هرگز برای هیچ چیز التماس نکرده . مرد میفهمد دارد چه اتفاقی میافتد. نشانهها را در گرفتگی صدای زن میبیند وقتی انگشتانش را در موهایش فرو میکند، چیزی که از مادرش به او رسیده. مرد صندلیاش را عقب میکشد، بلند میشود، به جانب پنجره میرود… ای کاش فردا بود و در مسابقه اسبدوانی بودم … ای کاش بیرون بودم و زیر چتر قدم میزدم… دستی بر سبیلش میکشد و آرزو میکند هر جایی بود به جز اینجا. اما هیچ جایی و هیچ راهی ندارد . به خاطر خودشان هم که شده باید ظاهر ِقضیه را حفظ کند. خدا میداند هرگزتصور نمیکرد کار به اینجا بکشد . اما حالا غرق شده یا دارد دست و پا میزند. یک حرکت اشتباه و دوستان ِ زنش را هم از دست میدهد. نفسزدن ِ زن کند میشود . به مرد نگاه میکند اما چیزی نمیگوید. میداند یا بو برده کار دارد به کجا میکشد. دستی بر چشمش میمالد، به جلو خم میشود و سرش را توی دستهاش فرو میبرد . تا حال چند بار این کار را کرده، اما نمیداند چه چیز او را چنین پریشان میکند. مرد روی برمیگرداند و دندان قروچه میکند. سیگاری روشن میکند. قوطی کبریت را تکان میدهد . لحظهای کنار پنجره میایستد. بعد برمیگردد، به طرف میز میرود مینشیند و آه میکشد. قوطی کبریت را توی زیرسیگاری میاندازد. زن دست ِ مرد را لمس میکند، مرد میگذارد دستش را در دست بگیرد، چرا که نه؟ چه ضرری دارد؟ بگذار بگیرد. مرد تصمیمش را گرفته. انگشتان ِ مرد را غرق بوسه میکند. قطرههای اشک بر مچ دستِ مرد میچکد. به سیگارش پکی میزند و به زن نگاه میکند مثل آدمی که بی تفاوت نگاه کند به ابر، به درخت، به گندمزاری در غروب. چشمهاش را نزدیک ِ دود سیگار میبرد . گاه گاهی خاکسترش را توی زیرسیگاری میتکاند، انگار منتظر است تا گریهِ زن تمام شود. همسرم با لباسهاش غیبش زده تنها یک جفت جوراب جا گذاشته و شانهای که پشت ِ تخت افتاده. جورابهای خوشگلش را باید نشانتان دهم و این موی سیاه و سفت را که لای دندانههای شانه، گیرکرده. جورابها را در کیسهی زباله میاندازم شانه را نگه میدارم و استفاده میکنم تنها تخت است که غریب افتاده و نمیشود بیخیالش شد. در همان حال که هوا تاریک بود و میخواست شعری بنویسد مطمئن بود یکی دارد به او نگاه میکند قلم را گذاشت روی کاغذ و به دور و برش نگاه کرد زود از جا بلند شد و اتاقها را گشت ملافهها را زیر و رو کرد اما هیچ چیز نبود نمیخواست ریسک کند چراغها را خاموش کرد و در تاریکی نشست آنقدر پیپ کشید تا دلشوره از دلش رفت و هوا روشن شد به کاغذِ سفیدش نگاه کرد بعد بلند شد و دوباره در اتاق گشت تنها صدای نفسهایش میآمد باز هم هیچ چیز. معلوم است، هیچ چیز. |
![]() |
|