... روزگارِ سختی برما گذشت سرانجام بهتر آن دیدیم که شبها در سفر باشیم گاه به خوابی کوتاه میرفتیم با صدایی که در گوشهایمان میخواند که جنون است این ، جنون ... بعد میکدهای دیدیم، بر سردرش برگهای تاک آویخته و از درز یکی درها شش دست دیدیم تاس میریختند سرِ سکههای سیم و پا بر خمرههای خالی شراب میکوفتند آنجا هم خبری نبود پس به سفر ادامه دادیم ......