![]() |
![]() |
![]() |
Mar 8, 2007
ملحفهها فرهنگ کسرایی من گاهی از پنجرهی اتاقم که به حیاط نگاه میکنم، یا به خیابان، یا به باغچهی همسایهمان یا به بالکن ِ خانهی روبروئی روی بند ملحفههای سفید میبینم مادرم میگفت:"هیچی مثِ لاجورد ملافههارو تمیز و سفید نمیکنه خواهر پرسیده بود:"حتا خونو؟ مادرم فقط چشم انداخته در چشم خواهرم و سرش را تکان داده بود من گاهی میبینم یکنفر ملحفهاش را مثل ِ پرچم بسته است به آنتن ِ ماشینش گاهی هم میبینم که ملحفهها را از پنجرههای قطار آویزانشان کردهاند تا خشک شوند حتا دیدهام که، یعنی گاهی میبینم، در قطار ِ برقی ملحفهها به بندهائی که به میلهها بسته شدهاند آویزانند در ایستگاهِ زیرزمینی قطارها هم ملحفهها را دیدهام در اتوبوسها حتا یکی به شیشهی عقب تاکسیاش آویزان کرده بود گاهی میبینم یک خیابان پر از ملحفه است یا دور تا دور یک میدان، یا سر چهارراه از یک مجسمه به یک درخت بند کشیدهاند و ملحفهها را روی آن پهن کردهاند یا از یک درخت به یک تیر ِ چراغ برق از یک ستون ِ سیمانی به یک دیوار ِ آجری حتا از روی پیاده رو به سَردرِ یک ساختمان میبینم که بند کشیدهاند وچندین ملحفه روی آن انداختهاند من گاهی در قطار برقی میبینم یا دیدهام یعنی متوجه شدهام زنی که روبرویم نشسته و یک دسته ملحفهی تاشده و اتو کرده را روی زانوهایش گرفته، شباهت دارد به آن زنی که کسی میخواست عکسش را روی قلمدانش بکشد یکبار هم زنی را دیدم که ملحفههایش را با نخ بههم بسته بود و شبیه کسی بود که عاشق یک جفت چشم روی یک تابلوی نقاشی شده باشد من مردی را دیدهام که موهایش مثل ِ ملحفههایش سفید بود و شبیه شتر دهانش را میجنباند انگار آدمها با ملحفههایشان شبیه کسانی میشوند یا شدهاند که من میشناسمشان یا میشناختمشان یا دیده بودمشان یک بار دیگر در پارک پسر بچهای را دیدم که با ملحفههایش روی تاب نشسته بود و شبیه یک مارماهی بود، سیاه و دراز و لاغر پسرک جوانی را دیدم در بانک با یک دسته ملحفهی تاشده روی میزش شبیه مدادی که عنکبوتی داشت به آن تار میتنید. گاهی هم پیرمردی را در خیابان میبینم شبیه آن کسی که روی ملحفهاش کنار قصابی حرم امام رضا دست پدربزرگم را میبوسید من این ملحفهها را گاهی میبینم حتا اگر هوا مهآلود باشد، یا بارانی، یا برف ببارد یکبار در یک صبح مهزده و بارانی که میرفتم نان بخرم متوجهشدم که سرتاسر کوچه بندکشی شده و روی هر بندی سهچهار تا ملحفهی سفید انداخته بودند عطر ملحفههای تازه شسته شده و بوی لاجورد با مه آمیخته شده بود ملحفهها با نسیمی ملایم موجوار تکان میخوردند و در تاریک و روشن هوا انگار نور ذخیره شدهی مهتاب بود که از ملحفهها میتراوید من چشم دوختهبودم به ملحفهها و سرخوش میخرامیدم که ناگهان چشمم افتاد به یک لکهی قرمز روی یکی از ملحفهها یک لکهی خون هزار ملحفهی سفید در مه هزار ملحفهی سفید در مه و باران هزار ملحفهی سفید با عطر لاجورد و بوی نم ِ باران ولی فقط یکی خونی بود و آن مالِ من بود حالا میفهمم منظور خواهرم چه بود |
![]() |
|