![]() |
![]() |
![]() |
Nov 22, 2007
رباب محب * تا شده لای درزها همه چيز سر جايش است ديوارها، شکافها، درهای بسته عقربههای گنگ ساعت ِ ديواری و من که فاصله دو اتاق را نرفته برمیگردم غربت ِ خانه سنگين است که من لای ِ برگهايم میمانم * قاب جهان ِ تسليم است برای عکسهای بی نگاه هر روز نيمرخم را از قاب بيرون میکشم چروکی را خط میزنم پشت عکسها بینگاه میمانند. * فراموشی هاشور نمیخورد هر روز قابی را خط میزنم * تلخ روی لبهايم میبارم اما عکس ِ ناتمام ِ زندگيم را رها نمیکنم خندهای در مردمکهای برهایم هست که آينه میخواند بلند. * افول ميل ِ اوج دارد زير ِ پلکهای ِ ابريم صدای پای سياهترين باران میآيد به کوچه نمیزنم ته میکشم در خلوت ِ شلوغ ِ صورتک * کودکی شاعر در گهواره عقربه روی ساعت ِ ذوق میچرخد در را میبندم مینشينم تا تعريفهايم را محاسبه کنم سلولهای پيش از خواب مثل ِ خاک ِ بارانخورده ته میکشند زير پوستم روی زمين اتاق من هرز نرفته من فقط در تنهایی خود ته کشيدهام ... در گاهواره کودکم شاعر * پوست به صرافت تسليم دهان به صرافتِ گفتن * عجوزهای را برداشته رنگ سرخ پاشيده دستم که میلغزد اناری میترکد از بالای آسمانترين ِ آسمانهايم سمت ِخالیترين ِ خالیهايم روی آسمان ِ خالیِ خيال روی آسمان ِ خالیِ خيال دستم که میلغزد رنگ انار میگيرد عجوزه در پيراهن ابر. * زنی از کنار خود میگذرد با صدای کفشهايش، پاره دراز کشيده لب عرشه خواب کوير میبيند پشت پنجره توی قاب * طنابها پوسيدهاند دار از حضور بغض میگويد هوا از سوراخ بادبادکهای کودک همراه با ناباوریهاش بزرگ شد دختر! * پرنده دوشنبه رنگ بالهای مرا گرفته بريده : شکسته : بغض از حضور خسته منقار میگويد در فصلهای نيامده * مرگی که مردهام را به دوش میبرد سرش تا شانههايم رسيده من اما هنوز درون دايره دايرهها را دور میزنم چهار جهت اصلی : به يک سمت ختم میشوند * رباب محب. تابستان ۲۰۰۷. ليکسله وِگن . کابوس باران خانهام را میکارد . من خيال میکنم پنبه از ابر میبارد. |
![]() |
|