![]() |
![]() |
![]() |
Apr 21, 2009
مقدمه کتاب: تهران! تهران! ای شهر مُرده دستها باهم میرود به جیبها، باهم از جیبها میآید بیرون، باهم میرود به دهانها- چیک چیک چیک، بعد پوسته تخمهها را تف میکنند روی زمین، میاندازند کف سالن سینما- سینمای درجه سوم. روی نیمکت نشستهاند، آروارههایشان باهم تکان میخورد، دهانشان باز میشود، بسته میشود- لقمه را فرو میدهند، بعد کاغذ ساندویچ یا شکلات را مچاله میکنند و در زبالهدانی سینما می چپاند- سینمای درجه اول. در آن یکی عشقهای پسر امیر ارسلان و در این یکی عشق های پسر سندباد. چراغها خاموش میشود، پردهها بالا میرود، اَکتورها میآیند روی سن، آنکه در لُژ نشسته است میبیند، بهتر میبیند و آنکه در آخر سالن نشسته است میبیند، بدتر می بیند. در این تاتر رقص دوشیزگان مه پیکر آلمانی و در آن تماشاخانه رقص بانوان عشوه گر ایرانی. صندلی را می کشد جلو و رویش مینشیند. -چی میل دارید؟ صندلی را میکشد عقب و از رویش بلند میشود. -حساب شما؟ آنکه نشسته است میگوید«چی دارید؟» و آنکه برخاسته است دست میکند به کیف پولش. اینکه میرود بیرون هنوز گرسنه است و آنکه میخورد هنوز سیر نشده است. روزنامهها را دسته میکنند، مجلهها را دسته میکنند، پهن میکنند روی بساط. یک روزنامه میخرد، یک مجله میخرد، یکی به این دستش و یکی به آن دستش. از پیش میداند چه نوشتهاند: عکس و تفصیلات، برنامه خوراک سوفیالورن، چگونه میتوان بدون زحمت یک خانه بیست هزار تومانی بدست آورد، قرعهکشی این هفته، جدول و مسابقات:« کدام حیوان است که موش میخورد؟» فراموش نکنید که دو ریال تمبر باطل نشده در پاکت بگذارید و بالاخره داستان: از شمع پرس قصه- آتش بهجان شمع افتد- دنباله دارد دنباله دارد و دنباله دارد . آسیاهای شهر خاموشند. مثل هیکلهای افسانهای تنها میتوان چشمشان را دید، آن هم از دور آن هم از دور و از پشت پردهای مهآلود- آبها از آسیابها افتاده است. در گذرها دیگها بر سر بار است. مردم صف کشیدهاند که نوبتشان برسد. این یکی میگوید یک کاسه برزگ آش بده، آن یکی میگوید یک کاسه کوچک. زرنگترها سعی میکنند کشک برایشان زیادتر بریزد و بیچارهها آششان را با نان میخورند. همان آش است و همان کاسه. ![]() بازماندههای غریبی آشنا بهرام صادقی،انتشارات نیلوفر، چاپ اول، تابستان ۱۳۸۴ |
![]() |
|