![]() |
![]() |
![]() |
May 23, 2006
یادم میآید آن وقتها، وقتی صحبت ادبیات پیش میآمد و دوستی، رفیقی، از داستانی که خوانده بود یا سبک ادبی که شنیده بود، حرف میزد و اگر کسی سوالی میکرد نمیتوانست دوجمله بیشتر بگوید، یکی از ما پیشدستی میکرد و میگفت : مکتبهای ادبی و بعد همه میزدند زیر خنده و طرف دست و پایش را جمع میکرد، حالا هم که داشتم این داستان شفاهی آقای سید حسینی را میخواندم چند بار نزدیک بود بزنم زیر خنده، ولی نشد. چه تمرینهای سختی! بعد یاد آقای همینگوی افتادم:« با تمرینهای سخت توانستم پشت آقای دوموپاسان را به خاک بمالم، با استاندال هم دوبار مساوی کردم اما هیچکس نمیتواند وادارم کند که با تولستوی وارد گود شوم مگر این که واقعاً عقلم پارسنگ بردارد» به روایتی شاید همین پارسنگ، کار دستش داد وقتی که تفنگ دولولش را پر كرد، قنداقش را گذاشت روی زمین، لولهاش را به پیشانی فشرد یا در دهان گذاشت- چه فرق میکند- و شلیک کرد. شاید او که اضطرابهایش را در عشق به دریا، آفتاب، شکار یا زنهای زیبا غرق میکرد، اگر با دکتر آستروف حرف میزد، شلیک نمیکرد، کُتش را میپوشید و خارج میشد از خانهی ابرآلود پائيز . در آرزوی آن بودم که روزی در خانهی آفتابی پائيز که مثل برگ میچرخد درها و پنجرههارا بگشايم تا بر گونههای سرد هلن دو نارنج بشکفد و بعد شاهد باشم که چطور دوست خوب من ”وانيا” ی عزيز در لحظه جنون شليک می کند به هر چه پیر و فرسودهاست اما اکنون دير شده من خود فرسودهام کتم را میپوشم عکس نخلهای سوخته و کودکان مرده را بر میدارم و خارج میشوم از خانهی ابر آلود پائيز که مثل برگ میافتد در گوشهی سالهای قديمی. * هلن، وانيا و دکتر آستروف از قهرمانان نمايشنامهی دايی وانيای چخوف از کتاب « چند صحنه»، شعرهای محمود داوودی |
![]() |
|