![]() |
![]() |
![]() |
Mar 28, 2006
![]() در میانهی راه ایستادم به زمان پشت کردم و بهجای ادامهی آینده - که کسی در آن چشم بهراهم نبود - برگشتم و بر جادهی هموار گذشته گام زدم آن راه باریک را ترک کردم که همه از آغازِ آغاز انتظار نشانهای، کلیدی یا فتوایی از آن دارند، و در این میانه امید، نومیدانه امیدوارست تا دروازهی قرون باز شود و کسی بگوید: اکنون نه دروازهای، نه قرنی... خیابانها و میدانها را زیر پا گذاشتم، تندیسهای خاکستری در سردی صبحگاه، و تنها باد در میان اشیای مرده، زنده بود. آنسوی شهر، دشت و آنسوی دشت شب در دل صحرا: دل من شب بود، صحرا بود آنگاه سنگی در آفتاب بودم، سنگی و آینهای و آنوقت دریایی در دل صحرا و ویرانهها و بر فراز دریا آسمان سیاه، سنگ عظیم حروف ساییده ستارهها را هیچ چیز به من نمینمود. به انتها رسیدم. دروازهها فروریخته و فرشته، بیسلاح خفته، درون باغ: برگها بههم پیچیده، نفس سنگها چنان که گویی زندهاند، خوابآلودگی گلهای ماگنولیا نور برهنه بر اندامهای خال کوبیدهی درختان. آب، علفزار سرخ و سبز را با چهار بازو در آغوش میکشید. ودر مرکز، زن، درخت، پرِ مرغانِ آتش عریانی من عادی مینمود: مثل آب بودم، مثل هوا زیر نور سبز درخت آرمیده در چمن، پرِ درازی بود بهجایمانده از باد، سپید. خواستم ببوسمش اما صدای آب با تشنگیام تماس گرفت و شفافیتش به خویشتنم بازخواند تصویری لرزان در اعماق دیدم: عطشی درهم شکسته، دهانی ویران، ای آتش خودپسند و خزنده، ای پیر خسیس، عریانیام را بپوشان. به آرامی رفتم. فرشته تبسم کرد. باد بیدار شد و خاشاکش کورم کرد. سخنان من باد بود، خاشاک بود: این ما نیستیم که زندگی میکنیم، این زمان است که ما را میزید. برگرفته از: سنگ آفتاب: اوکتاویو پاز، احمد میراعلایی نشر زندرود، اصفهان پاییز۱۳۷۱، چاپ دوم. |
![]() |
|