![]() |
![]() |
![]() |
Dec 26, 2006
و سالها می گذرند، بیاعتنا. ![]() درپایان دوئل، پیش از آنکه سیلوئیرا و کاردوسو با صورت به زمین بیفتند و خون از گلویشان فوران کند، ناگهان مرگهای بوئنوس آیرس را به یاد میآورد و به زبان شعر غرور زنده ماندن را به مردگان تقدیم میکند. در مواجهه با آنان که روزنامههای صبح را میخوانند تا از محیط پیرامون خود بگریزند یا برای روزی که در پیش دارند توشهای پیش پا افتاده برگیرند، تعجب نمیکند که چرا دیگر کسی ماجرای مشهور اوریارته و دونکان را به یاد نمیآورد. از«الفِ» انجیل به روایت مرقس تا «یِ» یوحنا، ناکجاآبادِ مرد خستهایست که با آینهای از مرکب، داستانهای بازگفته را در شبهای دورانی باز میگوید. دلش برای جاهایی تنگ میشود که هیچگاه به آنجاها رفتوآمد نکرده است و بعدها هم نمیکند: صندوقِ پستی میدانِ اونسه، یک میخانهی قدیمی با کفی از کاشی که نشانیاش را به خاطر نمیآورد. جستوجوی خستگیناپذیر برای یافتن موجودی بشری از خلال بازتابهایی که خود بر دیگران میاندازد. اسپینوزا که ریش گذاشته است و جلوی آینه قیافه خود را برانداز میکند و فکر میکند که چطور، وقتی به بوینوس آیرس باز گردد، با نقل داستانِ طغیان نهر سالادو، حوصلهی دوستانش را سر خواهد برد. کتابها را ورق میزند. تکههایی وامگرفته از این و آن را با خمیرمایهی خود تعبیر میکند. اینها و هزاران خیال دیگر در هزارتوی سلولها بیدار میشوند. حافظهای دیوار چین و کتابها را کنارهم میچیند. با روزنامههای دیواری کاری ندارد. کسی چه میداند شاید داستان در همینجا تمام شود. اما نه، اشیاء بیشتر از مردم دوام میآورند. در کشوی میزِ تحریرش، درمیان چرکنویسها و نامههای قدیمی دشنه را میبیند. رویای سادهی ببریاش را به خواب میبیند: دلش برای آن میسوزد. با آن غرور و این چنین آرام و معصوم، و سالها می گذرند، بیاعتنا. « باغ در باغ» خورخه لوئیس بورخس احمد میرعلائی این صفحه در معما کم از اوراق کتاب مقدس من نخواهد بود یا آن اوراق دیگر که دهانهای نادان بازخواندند با این باور که دست نوشتهی انسانی است، نه آینههای تاریک روحالقدس. منی که بود و هست و خواهد بود دوباره به کلام مکتوب سر فرود آوردهام، که زمان در توالی است و چیزی بیش از یک نشانه نیست. آنکه با کودکی بازی میکند با چیزی بازی میکند نزدیک و مرموز، یکبار خواستم با بچههایم بازی کنم، با ترس و مهربانی در میانشان ایستادم. من از زهدانی زاده شدم در اثر جادویی. زیر فسونی زیستم، در جسمی زندانی شدم، در تواضع یک روح، خاطره را شناختم، سکهای را که هیچگاه دوبار یکسان نیست. امید و ترس را شناختم، صورتهای توامان آیندهی نامعلوم را. بیخوابی را شناختم، خواب را، رویاها را جهل را، جسم را، هزارتوهای مدور عقل را، دوستی انسانها را، عبودیت کورسگان را. مرا دوست داشتند، شناختند، ستودند، و از صلیب آویختند. من جامم را تا به درد نوشیدم. چشمانم دیدند آنچه را که هرگز ندیده بودند- شب و ستارگان بیشمارش را. چیزها را شناختم صاف و ناصاف، خشن و ناهموار، طعم عسل را و سیب را، آب را در گلوی عطش، سنگینی فلز را در دست، آوای انسانی را، صدای پاها را بر علف، بوی باران را در جلیل، فریاد مرغان را بر فراز. تلخی را شناختم. نوشتن این کلمات را به مردی عامی واگذاشتم. و هیچگاه آن کلماتی نخواهند شد که میخواهم بگویم بلکه تنها سابهای از آنها خواهند شد. این آیهها از ابدیت من فروچکیدهاند. بگذار کس دیگری این شعر را بنویسد، نه آنکه اکنون کاتب آنست. فردا درخت عظیمی خواهم بود در آسیا، یا ببری در میان ببران که قانون خود را بر بیشههای ببر ابلاغ میکند. گاه غربتزده، به گذشته میاندیشم به بوی دکهی آن نجار. وامگرفته از: هزارتوهای بورخس، ترجمهی احمد میراعلائی کتاب زمان- چاپ اول،۲۵۳۶. |
![]() |
|