باغ در باغ
باغ در باغ

Editor Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Dec 3, 2006

    کاری تازه از نانام

    (شعر)
    ....
    آسفالت شدن و قدم زدن. نه گفتن به ترافیک (به اسم خیابان)، به راننده (به اسم
    ماشین)، به هُرمُن (به اسم کیر).
    …Line omitted


    MACHO LOVE

    عشقی که به توليدِ کلان نياز داشت بليطی خريد و گل گرفت و گل ارکيده بود و
    می‌دانست- دامنش را تا زيرِ خار بالا زده بود (هرچند ارکيده خار ندارد)
    گل گرفت و آمد رفتم نيامد- اوووه!
    Gondas!
    می‌دونم. بالا زده بود. توليدِ کلان می‌خواست
    فرستادمش برلين (economy). جت می‌ديد و جلق می‌زد.
    پايانِ کار خار به دامن گرفت-
    حالا از شورت شروع می‌کنم.


    3
    درختی داشتم با خ. وسطِ حيات. ط هم آمد. گفت غلطِ املايی. گفتم. نگفتم. خ‌خ‌خ‌خ‌خ.
    می‌خواستم تُف کنم. گفت می‌شود غلطِ انشايی!

    ۴
    اید نانام پاد جدام
    پاد سیداب پاد
    آکس پام ایداد کاد
    گفته بودم تو pdf بفرسته تو word فرستاد. منم زدم کامپیوترشو شکستم. من
    آریایی‌ام! من عرب‌زدایی می‌کنم از file! من pdf! یک دو سه:
    ماد پار دیواک میتاد
    کوروش هسار نانام تیداد


    5
    مُدرنا خوارکسّه بودن ولی نمی‌گفتن
    پست‌مُدرنا خوارکسّه‌ن و می‌گن.
    طرف با زنش که دعواش می‌شد می‌گف اون رو سگمو بالا نيار، من
    خيلی آدم خوارکسّه‌ای هسّمآ!
    نمی‌دونم چرا بايد ميومديم خارج فوکو بخونيم. تو خارج به فوکو
    می‌گن آکواريوم. اگه ماهی بوديم به زندگی می‌گفتيم آکواريوم. خوبه
    که نيسيم چون اونوخ بايد آکواريومَمو می‌فروختم و ماهيا رو تو جيبم
    آب می‌کردم. شايدم واسه‌شون پاسپورت جعل می‌کردم و می‌فرسادمشون امواجِ راديويی. خب، حالا اصلن چرا اين حرفا! هنوز که اتفاقی
    نیفتاده. يعنی اميدوارم که هيچ وختم نیفته. ولی خب-
    اگه افتاد خواهش می‌کنم برين تظاهرات
    و مسئله رو صادقانه حل کنين:

    خوارکسّه‌ایم، خوارکسّه!



    منم بازی!

    رَفََََََم تِ
    تَفََم بِ
    پِ

    رَم زدایی

    مَسَم حِِ
    یَهَم تِ
    سِ





    ۷
    درخت را به رنگ سبز کاهش دادم. کت و شلوار پوشید، TV پوشید ، Airlines پوشید، برگ هایش را تراشید، دری برای خودش گذاشت
    و خارج شد.



    8
    زندگی کرسِت است. پستان به خود آدم برمی گردد.



    ۹
    سلام کیر من! ۴ ماهه که تنهایی. من ۳۰ ساله. بیا تنهاییمونو جشن بگیریم. می ریم سینما. می ریم یه فیلم راجع به مسیح. اونم کیر داشت ولی تنها نبود. کیرش اونقد رفیق داشت که نیازی به رفیق نداشت. میگفت لُرد وارگازم. نیازی به سینما نداشت.

    ۱ The last temptation of Christمی ریم
    ۲The Passion of Christ شایدم رفتیم


    ۱. آخرین وسوسه ی مسیح، فیلمی از مارتین اسکورسِسی
    ۲. شورِ مسیح، فیلمی از مِل گیبسون








    از دفترچه‌ی یادداشتِ غلامحسین ساعدی

    شب است. داخل یکی از بندها همه منتظر و مضطربند. و این حالت در بندهای دیگر نیز وجود دارد. از داخل راهرو چندین آخوند جوان و همراه هر کدام چند پاسدار. هر آخوندی همراه با پاسداران همراهش به طرف یکی از بندها می روند. آخوندها سلیم و مهربانند و لبخند به لب دارند. در داخل یکی از بندها عده‌ای خوشحال که گویا امشب خبری نیست. درِ بند باز می‌شود. زندانی‌ها خود را می‌بازند. عده‌ای بلند می‌شوند و عده‌ای چمباته می‌زنند و بعضی‌ها خود را پشتِ سر دیگران قایم می کنند. آخوند جوان با تواضع و مهربانی سلام می‌کند و به همه لبخند می‌زند و می‌گوید:« انشاالله حال همه‌ی برادران که خوبست.» بعضی‌ها لبخند می‌زنند و سر تکان می‌دهند. آخوند این گوشه و آن گوشه را می‌پاید و بعد با انگشت یکی از زندانی‌ها را که شق و رق گوشه‌ای ایستاده است به جلو می‌خواند و می‌گوید:« اخوی بفرمایید.» زندانی جلو می‌رود، همه او را نگاه می‌کنند و نگرانند. آخوند سری تکان می‌دهد و در را می‌بندد. یکی دو نفر از زندانی‌ها به گریه می‌افتند. زندانی ایستاده‌ « شُکری» است. از هر بند یک یا دو زندانی بیرون می‌کشند و در داخل راهرو ردیف می‌کنند. عده‌ای ترسیده و خود را باخته‌اند و نمی‌‌توانند راه برونند. چند نفری جسور و نترس هستند. یکی از آن‌ها با چشم‌های بسته جلو می‌رود، انگار که در خواب است. « شُکری» آرام و خون‌سرد در میان آن‌هاست. همه پشتِ درِ اتاق می‌ایستند. تک تک آن‌ها را وارسی می‌کنند و کاغذی در برابرشان می‌گذارند تا وصیت‌نامه بنویسند. بعضی‌ها نمی‌توانند و بعضی‌ها فقط آخر کاغذ را امضاء می‌کنند. یک نفر که ضعیف و بیمار است دست‌هایش بی‌حرکت مانده و نمی‌نویسد. پاسدار می خواهد به او کمک کند ولی منصرف می‌شود. دست او را می‌گیرد و انگشت سبابه‌اش را به استامپ می‌زند و پایین ورقه می‌چسباند.
    « حاج آقا وصیت‌نامه‌ها را جمع کنیم»( وصیتِ شُکری را می‌خواند: « مدت‌هاست که بی‌جهت مرا زندانی کرده‌اند و تا پای مرگ شکنجه شده‌ام. نه مرا محاکمه کرده‌اند، نه جرم مشخص...» بقیه را زیر لب زمزمه می‌کند...« این مزخرفات چیه ورداشتی نوشتی؟
    صدای مرد بلند می‌شود. وصیت برای کی؟ وصیت برای چی؟ نه چیزی دارم و نه کسی. وصیت‌نامه را مچاله می‌کند و می‌کوبد توی سر پاسدار. پاسدار با پوزخندی او را نگاه می کند و سر تکان می‌دهد. می‌گوید:« باشه».
    سه پاسدار در راهرو پاچه‌‌ی شلوار محکومین را بالا می زنند و روی ساق پایشان با ماژیک قرمز اسم و رسمشان را یادداشت می‌کنند. ( ماشین سلاخ‌خانه آهسته وارد می‌شود و جایی حوالی دیوار اعدام می‌ایستد.) روی دیوار درشت نوشته‌اند: « الله اکبر».
    حاج آ قا وصیت‌نامه‌ها را جمع می کند و اسامی را یادداشت می‌کند. چهار و دو، شش، شش و چهار ده، و یک یازده. و به دست ماشاالله‌خانِ راننده می دهد که به دفتر ببرد.
    چشم‌هایشان را می‌بندند و دست‌هایشان را می‌گیرند و می‌برند بیرون. ( از دور که زندانی‌ها را می‌آورند، چند نورافکن قوی روشن می‌شود و محوطه ی دیوارِ اعدام را روشن می‌کند.) تلاوت قرآن بدون بسم‌الله الرحمن الرحیم، با صدای بلند از بلندگو پخش می‌شود. زندانی‌های پشتِ پنجره‌ها با وحشت به آن‌ها نگاه می‌کنند. بعد یک آخوندِ گوژپشت ظاهر می‌شود. دست را بالا می‌برد، داد می‌زند« تکبیر» پاسداران سه بار الله‌اکبر می‌گویند، بعد آخوند داد می‌زند:« آتش» مراسم اعدام انجام می‌گیرد. زندانی‌ها می‌افتند و در خون خود می‌غلطند. حاجی با کُلت تک تک به کله‌ی زندانی‌ها تیر خلاص می‌زند. هر کدام از نعش‌ها را در پارچه یا پتویِ کهنه‌ای می‌پیچند و در پشت کامیونی که عقب عفب آمده و ظاهر شده‌است روی هم تل انبار می‌کنند. آخرین جسد، « شُکری» است، او را روی نعش‌های دیگر پرتاب می‌کنند...

    (بقیه دارد)



    برگرفته از: نشریه «الفبا»، پاییز ۱۳۶۵، پاریس.






    :

    بایگانی

    :


    پرشین بلاگرز