باغ در باغ
باغ در باغ

Editor Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Jul 8, 2005

۱۲شعر تازه از
محمود داوودی

    روز اول روز دوم به سوم روز



    شما چه می دانید کجاست
    هرجا که هست
    چه می دانید کجاست
    هرجا هست
    پس فراگیرید ازغیبتش
    راه بازکنید
    بیاوریدش
    تکه تکه ی روحی در حضور
    ببینیدش
    گرچه رفته سال ها
    و ازخیابان که گذشته غبار می خیزد
    از او خزان بسازید
    برگ های دنیا
    در خانه اش باز می شود
    حرف ها بزنیدش
    بر آستانه اش برآیید
    بیاوریدش با خاطراتش
    از ُکنجی که اوست در دقیقه های آینده
    بیاوریدش
    بیاویزیدش
    بپاشانیدش
    برسفره شام بنشانیدش
    بخراشیدش
    پوست بر پوست بنویسیدش
    بپوکانیدش به باد بسپاریدش

    که تکه تکه های ماست

برگرفته از «کتاب شعر »



    پایین آمدن (برای عنایت پاک نیا)



    چطور وقتی از پله‌های سنگ پایین می‌آید
    و نورهمه‌ی ‌شب ها درعینک‌اش می‌افتد چطور؟

    پنجره‌ها بسته می شوند
    در‌ها بسته می شوند

    ذره ذره تاریکی از نورمی‌گذرد
    گم می شود درچاهک دستشویی

    چمدان جا می‌ماند
    پوست ماری که می‌ماند

    حالا چطور وقتی از پله‌های برف پایین می‌آید
    و نورهمه‌ی سایه ها در عینک‌اش می‌افتد چطور؟

    نگاهش می چرخد
    در چهره ای که گروگان گرفته است


برگرفته از «تولدی ديگر »

    *

    بدم نمی‌آیدازاین‌جا
    بیایم بین شما
    ببینم چگونه‌اید واقعا

    همانطور که می‌دانید
    درکم از زمان به ساعت نیست
    خاطره از قلب ندارم
    نمی‌دانم دست‌های سرد چگونه ساییده می‌شود بر گونه‌های تب
    که می‌گویید

    به شما حسودی می‌کنم گاهی
    نمی‌دانید کجاست آینده
    می‌سازید


    *


    اشتباه می‌کنم که این طور شروع می‌کنم
    نه موافق استتیک من‌است
    نه ایده‌ی جالبی دارد
    وحس شاعرانه‌ی کلام در آن غایب‌است

    اما شعر را هنوز کسی تعریف نکرده ونمی‌داند چیست

    رعیس نقد؟
    شوخی می‌کنید؟

    البت
    خسته‌ام از حرف‌هایی که در باره شاعران می‌زنند بعدازمرگ
    خوب نیست‌هیچ خیال می‌کنم

    دورشدم از حرفم

    یک شب خواب دیدم کلمات پروانه‌اند ومن تور ندارم. تعبیر
    ساده‌ای دارد می‌دانم امااین خواب مرا به یاد زندگی‌انداخت با
    اجاره‌خانه و پول آب وبرق وچک‌های بی‌محل وازدواج‌های
    موفق و مرگ‌های زنجیره‌ای
    که منطبق نیست اصلا
    با استتیک من

    *


    می گذرد شط
    چهره‌ی آشنا به وضع قدیم

    جنگ تمام‌شد
    اسیران برگشتند
    حلقه‌ای به گوش ندارند
    خاطره‌ای ندارند
    جز حلقه‌های درد

    دستم را که درد می‌کند به سوی تو دراز می‌کنم

    لیوان‌های دیشب قرمزند

    خون‌های به هدررفته


    *


    گشتن در آب های غار
    لمس قطره‌های تاریک
    تا ساعت آمدن خورشیدهای خیالی
    وصفحه‌ها رفتن
    در قطره‌های نورگشتن
    ناگهان برگشتن
    دیدن و ترسیدن

    سنگ شدن
    **

    يك شب
    ساعت دوی نيمه‌شب اگر دقيق بخواهيد
    نشسته بودم و فكر می‌كردم اگر حالا
    تلفن به صدا درآيد
    و كسی از پشت خط
    با صدايی لرزان
    خبر مرگ كسی را بدهد كه از من جوان تراست وموهايش
    يكدست سياه‌است و به آينده اميدواراست و حتی عاشق‌است
    چكار می‌كردم؟

    كسی زنگ نزد آن شب
    نشسته بودم مات به حرف‌های سياه نگاه می‌كردم
    دست‌ها زير چانه
    نه مثل مجسمه‌ای از مرمر يا آهن
    مشتی خاك و كلوخ سفت و كج و كوج خيره به‌روبرو

    و فكر می‌كردم به او
    كه از من جوان‌تراست و اميدوارتراست و حتی عاشق‌است و
    انگار كه اين كلوخ سفت و كج و كوج زير باران بپاشد و مثل
    گل‌های كنار رودخانه به راه بيافتد و تيره ‌كند همه چيز را

    ساعت دوی نيمه‌شب
    يك شب

برگرفته از «باغ در باغ »


    نمی آید بگوید دوست دارم.


    نمی آیم بگویم دوستت دارم
    گفتن دوستت دارم جز وهم شبانه نتیجه ندارد

    گاهی به کودکی فکر می کنم که در زیر نورهای فسفری
    تا ته تاریکی برگ ها می ماند
    و ستاره ها می دید و یک زندگی با دوستت دارم خیال می کرد

    گاهی به کودکی اش فکر می کنم
    ونمی آید بگوید دوستت دارم



    تحت تعقیب


    من او را که تعقیب ام می کند
    و از هر دری که وارد می شوم او وارد شده است
    و چهره که می گیرم به سوی آینه
    از آینه نگاه می کند را
    گاهی دست به سر می کنم

    وارد نمی شوم
    نگاه نمی کنم


برگرفته از «کتاب شعر »



    بازگشتن از ترس


    اگراز آتش شروع کند
    برگ ها می سوزند

    از خواب‌ها شروع می کند
    خواب‌ها
    که گذارنده‌ی کتاب اند
    برگ در برگ
    که نمی سوزد
    می برندش به اصل
    اگر اصل این باشد

    به خواهرش گفت
    من از جهان مردان می ترسم
    ترس
    که خشونت کردم که هول و ولایش به نازکترین خیال پیوستم

    رفت
    گشت
    برگشت
    ترس تر

    می رفت سوی آب که به تابستان سبز بود وَمد که بود سبزتر بود
    با خرافه‌ای که می دانست ازآب روشنی برمی داشت

    و نوشتن دشوار است
    نه این که نوشتن دشواراست
    که نوشتن دشواراست

    دارد دور می زند
    دنبال لحن می گردد
    که داستان همان کهن است

    شبح‌اش هر روز
    به روزمره می برد

    تماس ما با دنیا از یک طریق نیست
    کلید سراسری
    که تالار روشن کند
    و یک ردیف کلاه اعیانی
    تا گزک دهد به دیگران که قضاوت کنند

    دیگران به که به سایه‌ی درخت اروپایی بنشینند

    صبح که به مدرسه می رفت از مه کتاب پر می شد
    این جا شروع توهم
    این جا مرکز تنهایی ست

    دنیا هنوزبرگ پشت برگ می نویسد
    برگی که کس نمی خواند

    گاهی
    جا به جا می شود
    از این صندلی می پرد روی آن صندلی
    کس نداند بهتر است بی وطن است

    بی وطن نیست او خودش خیال می کند بی وطن است دیروز
    که نامه‌ی کهن می خواند دید دنیا چقدر روشن است چقدر

    جالب نظر است از این نظر که
    کسی به خواب کسی
    نمی تواند خفت

    کسی به روح کسی
    نمی تواند دید

    او ناظر است فقط
    زبان شرح ندارد

    آدم عجیب می شود

    سایه‌ها می آیند
    وهم می آید

    با صدای ساعت قدیم
    کتاب جدید باز می شود

    قدم می زند
    با برگ‌های شعله ور






**



    می گذريد از كنار تيره گی
    كه به قلب می‌گيرد
    هيكل شما
    می خزد جلو
    بر ريل‌های روح
    كه خم می‌شود
    راه كج می كند
    و می‌رود به سوی چاه‌های سقوط
    وقتی كه شما می‌گذريد


    برگرفته از «باغ در باغ »

    آدرس


    از سمت چپ اگر بروی یا می‌رفتی
    میدان کوچکی بود و کنارش کتاب فروشی بود
    بالاش یک کافه بود و در که می‌گشودی
    می‌دیدی نشسته‌است
    و از پشت شیشه‌ها
    به فاصله نخل تا مرگ خیره‌ است






:

بایگانی

:


پرشین بلاگرز