![]() |
![]() |
![]() |
Mar 17, 2005
![]() اتفاق می افتد که پس از فراموش کردن همه چیز می بینی چیزی باقی است هنوز. باغی پنهان و قاصدکی که هوس می کنی گشتی بزنی با آن می خواهد اسفند باشد یا بهار. قاصدك! هان، چه خبر آوردی؟ از كجا، و ز كه خبر آوردی؟ خوش خبر باشی، اما،اما گرد بام و در من بیثمر میگردی. انتظار خبری نيست مرا نه ز ياری نه ز ديار و دياری – باری برو آنجا كه بود چشمی و گوشی با كس، برو آنجا كه تورا منتظرند. قاصدك! در دل من همه كورند و كرند. دست بردار ازاين در وطن خويش غريب. قاصد تجربههای همه تلخ، با دلام میگويد كه دروغی تو، دروغ كه فريبی تو، فريب قاصدك! هان، ولی ... آخر ... ای وای! راستی آيا رفتی با باد؟ با توام، آی! كجا رفتی؟ آی ...! راستی آيا جايی خبری هست هنوز؟ مانده خاكستر گرمی جايی؟ در اجاقی – طمع شعله نمیبندم – خردك شرری هست هنوز؟ قاصدك! ابرهای همه عالم شب و روز در دلام می گريند. لحظهای خاموش ماند، آنگاه بار ديگر سيب سرخی را که در کف داشت به هوا انداخت. سيب چندی گشت و باز آمد. سيب را بوييد گفت: «گپ زدن از آبياریها و از پيوندها کافيست خب، تو چه میگويی؟» آه! چه بگويم؟ هيچ. سبز و رنگين جامهای گلبافت بر تن داشت دامن سيرابش از موج طراوت مثل دريا بود از شکوفههای گيلاس و هلو طوق خوشآهنگی به گردن داشت پردهای طناز بود از مخملی گه خواب گه بيدار با حريری که به آرامی وزيدن داشت روح باغ شاد همسايه مست و شيرين میخراميد و سخن میگفت و حديث مهربانش روی با من داشت. من نهادم سر به نردهی آهن باغش که مرا از او جدا میکرد و نگاهم مثل پروانه در فضای باغ او میگشت گشتن غمگين پری در باغ افسانه او به چشم من نگاهی کرد ديد اشکم را. گفت: «ها، چه خوب آمد به يادم، گريه هم کاری است گاه اين پيوند با اشک است، يا نفرين گاه با شوق است، يا لبخند يا اسف يا کين وآنچه زينسان، ليک بايد باشد اين پيوند». بار ديگر سيب را بوييد و ساکت ماند. من نگاهم را چو مرغی مرده سوی باغ خود بردم آه! خامُشی بهتر ورنه من بايد چه میگفتم به او، بايد چه میگفتم؟ گرچه خاموشی سرآغاز فراموشی است خامُشی بهتر گاه نيز آن بايدی پيوند کو میگفت خاموشیست چه بگويم؟ هيچ. جوی خشکيده ست و از بس تشنگی ديگر بر لب جو بوتههای بارهنگ و پونه و خطمی خوابشان برده ست با تن بیخويشتن، گويی که در رؤيا میبردشان آب، شايد نيز آبشان برده است. به عزای عاجلت، ای بینجابت باغ بعد از آنکه رفته باشی جاودان برباد هرچه هرجا ابر خشم از اشک نفرت باد آبستن همچو ابر حسرت خاموشبار من. ای درختان عقيم ريشهتان در خاکهای هرزگی مستور يک جوانهی ارجمند از هيچجاتان رُست نتواند ای گروهی برگ چرکينتار چرکينپود يادگار خشکسالیهای گردآلود هيچ بارانی شما را شُست نتواند. مهدی اخوان ثالث |
![]() |
|