باغ در باغ
باغ در باغ

Editor Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Oct 10, 2007



    آغاز ِ رمان شب ِ آخر ِ پاییز- توماس ترانسترومر
    ترجمه: خلیل پاک‌نیا



    کشتی مسافربری بوی نفت می‌دهد و چیزی مدام مثل مشغله‌ی ذهنی ور و ور می‌کند. نورافکن‌ها روشن می‌شوند. به اسکله نزدیک می‌شویم. فقط من این‌جا پیاده می‌شوم. " پل را برایتان وصل کنم؟" نه. با گامی بلند و لرزان به دل ِ شب می‌روم و روی اسکله می‌ایستم. روی این جزیره. حس می‌کنم خیس و بد ریختم، پروانه‌ای که تازه از پیله بیرون آمده، کیسه‌های پلاستیکی در دست‌هایم به بال‌های علیلی می‌ماند. برمی‌گردم و کشتی را می‌بینم با پنجره‌های روشن‌اش که آرام دور می‌شود. بعد کورمال به خانه می‌رسم که مدت‌ها خالی مانده است. همه‌‌ی خانه‌های ِهمسایه هم خالی‌اند... خوابیدن در این‌جا آرامش‌بخش‌است. دراز می‌کشم و نمی‌دانم خوابم یا بیدار. کتاب‌هایی‌ که تازه خوانده‌ام از برابرم می‌گذرند مثل کشتی‌های بادبانی قدیمی که به سوی مثلث برمودا می‌روند تا بی‌هیچ نشانی ناپدید شوند... صدایی توخالی شنیده می‌شود، طبلی حواس‌پرت. طبلی که باد بر آن می‌کوبد و می‌کوبد در برابر چیز دیگری که خاک آن را محکم نگه داشته است. اگر شب فقط فقدان نور نیست، اگر شب واقعا چیزی است، همین صداست. صدای گوشی ِ پزشک وقتی قلب کند می‌زند‌. می‌زند، لحظه‌ای باز می‌ایستد و باز می‌گردد. کسی انگار زیگزاگی از مرز گذشت. یا کسی به دیوارمی‌کوبد، کسی که از آن جهان ‌است اما این‌جا جامانده. می‌کوبد، می‌خواهد باز گردد. دیرشده! به موقع به این‌جا این پایین نرسید، به آن‌جا آن بالا نرسید، نرسید تا پا به عرشه بگذارد... آن جهان نیز همین جهان است. فردا صبح می‌بینم شاخه‌ای پُربرگ را خش‌خش‌کنان زرد و قهوه‌ای، ریشه‌ای واژگون که سینه‌خیز می‌رود. سنگ‌ها با چهره‌ها . این جنگل پر از دیوهایی‌ست که دوست‌شان دارم وقتی با بادبان‌های افراشته پس می‌روند .



    از: مجموعه شعر"حصار حقیقت- ۱۹۷۸"





:

بایگانی

:


پرشین بلاگرز