نیمهشبی دلگیر، که من خراب وخسته غرق مطالعهی مجلدی عجیب و غریب بودم از دانش از یادرفته در میان سر تکان دادنها، و گاه به خواب رفتنها، ناگهان انگشتی به در خورد گویی رپرپهای بود، رپرپهای نرم که کسی بر در اتاقم میزد زیر لب گفتم: « میهمانی آمده است، و بر در اتاقم انگشت میزدـ همین و نه چیزی دیگر. »