![]() |
![]() |
![]() |
Jun 5, 2007
![]() ترجمه: ابوالحسن نجفی پلکان بلند نبود. من هزاربار پلههایش را شمرده بودم، چه هنگام بالارفتن و چه هنگام پایین آمدن، اما رقم، دیگر در حافظهام نیست. هیچوقت نفهمیدم که باید وقتی پایم روی پیادهروست بگویم یک و وقتی آن پایم روی لبه پله است بگویم دو و همین طور تا آخر، یا اصلا پیادهرو را به حساب نیاورم. بالای پلهها که میرسیدم باز سرهمین قضیه گیر میکردم. از طرف دیگر، مقصودم از بالا به پایین است، عیناً همین طور بود، اغراق نمیکنم. نمیدانستم از کجا شروع کنم و به کجا ختم کنم. این حقیقت امر است. بنابراین به سه رقم کاملا متفاوت میرسیدم و هیچوقت هم نمیفهمیدم کدامش صحیح است. و وقتی میگویم رقم، دیگر در حافظهام نیست مقصودم این است که هیچ کدام از آن سه رقم در حافظهام نیست. البته وقتی در حافظهام یکی از آن سه رقم را، که حتماً آنجا هست، پیدا میکنم فقط همان را پیدا میکنم و نمیتوانم آن دوتای دیگر را از آن به دست بیاورم. و حتی اگر دوتایش را پیدا میکردم باز سومیاش را نمیدانستم چیست. نه، باید هر سهتا را در حافظه پیدا کرد تا بشود آنها را، هر سهتا را، شناخت. این کشنده است، خاطرهها را میگویم. پس بعضی چیزها را نباید فکر کرد، همانهایی که برای آدم عزیزند. یا نه، اصلا باید آنها را فکر کرد، چون اگر فکرشان را نکنی خطر این هست که آنها را یکی یکی در حافظه پیدا کنی. یعنی باید یک مدتی، یک مدت حسابی، فکرشان را بکنی، هر روز و چندبار در روز، تا وقتی که یک لایه لجن رویشان را بگیرد به طوری که دیگر نتوانی از آن رد بشوی. قاعده کار این است. متن کامل در« باغ داستان» |
![]() |
|