![]() |
![]() |
![]() |
Jan 26, 2008
عدنان غُریفی چند مترِ آخر را مثل یک دُلفین زیرآبی آمد. وقتی که کنار استخر سرش را از آب بیرون آورد، تند تند، اما بیصدا، شروع به نفس نفس زدن کرد. میدیدم چقدر ظریف است اما ظرافتهایش دخترانه بودند. نفساش را، به نوبت، از دهان و بینی کوچکاش بیرون میداد و تو میکشید. دهاناش کوچک بود و او هم کوچکترش کرده بود، عین ِ ماهی. من نگاه کردم به پرههای دماغش که باز و بسته میشدند. جز نفسزدنش، بقیه حرکاتاش همه آرام بودند. اول با یک دست، یک طرف، و بعد با دست دیگر، طرف دیگر موهایش را ازروی صورت کنار زد و من توانستم چشمهای سیاه مضطربش را ببینم. هنوز چند لحظهای از رسیدنش به حاشیهی استخر نگذاشته بود که یک غول، جداً یک غول هلندی هم رسید و شروع کرد به نفیرکشیدن. طول ِاستخر را با ضربهی پروانه آمده بود، چه پروانهای! خیلی تند نفس نمیزد، اما همان نفسزدنهای کمی سریعتر از عادیاش و سرو صدای آن، نفسزدنهای کبوتروار دحترِ ژاپنی را پوشاند. متن کامل در «باغ داستان» |
![]() |
|