از تو تنها اینها مانده: بارانی که پنجرهها را میشوید مخمل صندلی که هر روز ساییدهتر میشود مهتابی بالای سرت که آنقدر چشمک زد که سوخت شبپرهای که از صندلیات پر کشید و نشست بر دستگیرهی کشویی که هیچکس نمیداند دو سکهی کوچک در آن مانده هنوز
و مانده هنوز لکهی ماتی بر لب لیوان نیمه خالی و بارانی که میبارد و میبارد