![]() |
![]() |
![]() |
Feb 7, 2009
![]() روبرتو بولانیو ترجمه:علی لالهجینی سال ۱۹۹۹، پس از بازگشت از ونزوئلا، خواب دیدم مرا به آپارتمان اِنریکه لینِ شاعر میبرند، در کشوری که میتوانست شیلی باشد و شهری که میتوانست سانتیاگو باشد، فراموش نفرمایید که شیلی و سانتیاگو روزگاری شبیه به جهنم بود، شباهتی که، درلایهی زیرین شهرِ واقعی و شهرِ تخیلی، همیشه به قوت خود باقی خواهد ماند. البته میدانستم لین مرده است، ولی وقتی به من پیشنهاد کردند مرا به دیدار ایشان ببرند بیدرنگ پذیرفتم. شاید فکر کردم دارند با من شوخی میکنند، یا شاید معجزهای رخ داده است. ولی شاید فقط فکرنکرده بودم یا این پیشنهاد را بد فهمیده بودم. به هر رو، ما به ساختمانی هفت طبقه با نمای زردِ کمرنگ و باری در طبقهی همکف وارد شدیم، بار ابعاد چشمگیری داشت، با پیشخوانی دراز و چندین اتاقک، و دوستان من (هرچند به نظرغریب میرسد که آنها را دوست توصیف کنم؛ اجازه بدهید فقط بگوییم دوستداران، کسانی که پیشنهاد دادند مرا به دیدن شاعر ببرند) مرا به اتاقکی راهنمایی کردند، و لین آنجا بود... متن کامل در باغ داستان |
![]() |
|