![]() |
![]() |
![]() |
Jun 2, 2009
این شعر تازه نیست قبلا خوانده بودم و خوشم آمده بود از ریتم شعر و لکنت سطرها. حالا که نگاه میکنم میبینم فضایش شفافتر شده است. ربطهای شعر که بیشتر زبانی بود حالا انگار یک جوری با زمانه هم ربط دارد. شاید به خاطر رنگ سبز یا شاید به خاطر کانونها و قلمها یا نه شاید به خاطر درهای باز باز باز. «باغ در باغ» ![]() مردم در فضا هستند. برای همین نمیبینند روزی را که میگذرانند. مردم پرچمها، تمثالها و هالههای نور میبینند. فرهیخته یا شاعر نیستند که خُرده ریزها را ببینند که به طرز غریبی سرنوشت سازند. زبان وقتی ناکار است از وصف سادهی برگ هم برنمیآید چه رسد به سرنوشت بشر، و سرنوشت روایت میشود با زبان منحط. این زبانی که بیشترین مایهاش را از فرهیختگان و شاعران میگیرد. از گردآمدهگان در میدان. نقابها استراگون: اهه ... از این ور و آن ور، چیز مهمی نبود. آها، حالا یادم اومد، ما دیشب همش در بارهی هیچ موضوع خاصی مزخرف گفتیم. حالا تقریباً نیم قرنی میشه. محمود داوودی همه جا روشن و شفاف و خیلی شفاف حتی زیر نور ِخیلی شدید آفتابِ ظهر که پایین میآید دنبال خواهند کرد خواهند رفت خواهند دید البته به سادگیی نوشتن یا هدایتِ هواپیمای جنگی نیست خیال هست در دور دستها چشم انداز در ساحل ِ شنی با فاحشهها و معادلات بانک آرامشی طولانیتر تا آدم در گوشهای دنجتر و آدم باید هی به حافظه بسپارد خُرده ریزهای اضافی جایی در گونی با نظامی قدرتمند زنجیری قفلی یا شمشیری در هوا چرخان لازم نیست ولی لازم است آدم وقتی از روی شنهای پرداخته با منطق دقیق ریاضی عبور میکند و زیر سایهای میایستد شاید باید حساب دقیق را با منطق معاملات حساب کند تا سایهها بلندتر از صفر ِ ابدیت نشوند گامها سریعتر از هنگام که زمان دارد داخلاش یا توی ِ درونش به اندازهی گامها نشود بماند ته ماندهی چیزها عقیدهها که خبرنگاران و شاعران رفیقانه تقسیم میکنند مذاکره تا هنگام که زمان به صفر ِ پایان نرسیده و عقیدهها و چیزها هنوز جا میگیرند و سطرها دراز میآیند و میگذرند از دلِ هم تا حساب ِدقیق کتاب تازهی روشن روشنتر تا همه وقتی اجتماع هستند و یکی را از آنجا به صفرِ پایان میرسانند که بعد از زیر سایهی حساب شدهی معاملات اظهارلحیه دقیقاً در ساختارهای هوایی همینطور که از چپ به راست میغلتند ته ماندهی عقیدهها و چیزها را رو به راهِ اجتماع کنند کپهی باستانیی سنگهای افتخار در گونی مثل ورقهای پاره پاره پاره مثل آدمها با حرفها یکجا در سطرهای این جا یا از آنجا بر دارند جای خاطره و حافظه جا به جا کنند زمان و عقربهها را با شنهای ساحل ِ فاحشهخانهها و عشقها که ابدیت هنوز آن دور در تقویم ِ نزدیک ِ انزال ِ مرگی در راه با این تهماندهی باقیماندهی گونیی سطرهای از جایی حس حسها ورای احساسات با نبض ِ مرگ تا خبرنگارها و شاعران به خلبانها عاشق شوند خلبانها تیربارها را بارها فرو کنند تا آرامشی بر ساحل شنیی فاحشهها دوشیزهگان خانههای خوب شوند تیربارها بارها فرو شوند با صدایی از گوشهی پنهان ِ حسرت و تمنا با هالههای سبز شمایلها در شب با نور بمبها زیر پرچمها کانونها نون و القلم موجهای حسرت و تمنا تا رسیدن به ساحل هرجایی در سطرهای سبزِهالههای آویزان بر درهای باز باز باز باز رو به خاطرهی سرشارتر از سرشاری حافظهی صفر سطرهای سنگ |
![]() |
|