![]() |
![]() |
![]() |
Feb 15, 2005
آنگاه بانوی پرغرور عشق خود را ديدم درآستانهی پرنيلوفر، كه به آسمان بارانی می انديشيد و آنگاه بانوی پرغرورعشق خود را ديدم در آستانهی پرنيلوفر باران، كه پيرهنش دستخوش بادی شوخ بود و آنگاه بانوی پرغرور باران را در آستانهی نيلوفرها، كه از سفر دشوارآسمان باز می آمد. بیآن که ديده بيند، احساس میتوان کرد در طرح پيچپيچ ِ مخالفسرایِ باد يأس موقرانه ی برگی که برخاک مینشيند. بر شيشههای پنجره ره بر نگاه نيست تا با درون درآيی و در خويش بنگری. با آفتاب و آتش گرمی و نور نيست، تا هيمهخاک ِسرد بکاوی اين فصل ديگریست که سرمایش درک صريح زيبايی را يادش بهخير پاييز توفان ِ رنگ و رنگ در ديده میکند! هم برقرار منقل اَرزير ِآفتاب خاموش نيست کوره خاموش خود منم! مطلب از اين قرار است: چيزی فسرده است و نمیسوزد در سينه در تنم! « احمد شاملو » |
![]() |
|