![]() |
![]() |
![]() |
Nov 8, 2006
خولیو کورتاسار ترجمه: بابک مظلومی هرچند وقت یکبار، دست از کار میکشم، در خیابانها پرسه میزنم، به بار میروم، اتفاقات شهر را تماشا میکنم و با پیرمردی که سوسیسِ ناهارم را میفروشد گپ میزنم، چون اژدها- الان بهترین موقعِ معرفی کردن او به شماست- نوعی خانهی متحرک یا گوشماهی چرخدار که عشق شدیدم به واگنر مرا واداشت اسمش را فانفر بگذارم. فولکس واگن قدیمی با صندلی تختخواب شو. رادیو، ماشین تحریر، چند کتاب، چند بطر شراب قرمز، بستههای سوپِ آماده، و لیوانهای مقوایی هم در آن گذاشتهام. همینطور چند مایو برای مواقعی که فرصتی برای آبتنی پیش بیاید و یک چراغ خوراکپزی با شعله پخشکن که با آن کنسروها را گرم میکنم، همینطور که به قطعههایی از ویوالدی گوش می کنم یا این مطالب را مینویسم. این قضیهی اژدها از نیازی قدیمی سرچشمه میگیرد. من بندرت نامهایی را که مثل برچسب به چیزها چسبیدهاند، پذیرفتهام. به گمانم این نکته در کتابهایم نیز منعکس است. نمیدانم چرا باید همیشه با آنچه از گذشته یا از جای دیگری سراغمان میآید، کنار بیایم. پس من به موجوداتی که دوست دارم و دوست داشتهام، نامهایی دادهام که از مواجهه یا تصادف بین رمزهایی ناگشودنی ناشی میشود. برای همین، زنها به گل، پرنده یا حیوانات جنگلی تبدیل میشدند. نام بعضی از دوستان هم با کاملشدن یک مرتبه عوض میشد؛ خرس، میمون میشد و زنی با چشمان روشن، اول ابر، بعد غزال و آخرسر مهرِگیاه. برگردیم به قضیهی اژدها. دو سال پیش که تازه از کارخانه بیرون آمده بود، با صورت پهنِ قرمز، چشمان درخشانِ نزدیک به کف خیابان و تهورِ توام با خونسردی وارد خیابان کبرون شد، همان موقع جرقهای در ذهنم درخشید و او به اژدها بدل شد، آن هم نه از آن اژدهاهای پیر بلکه فانفر، نگهبان گنج نیبلونگن که طبق افسانهها و اثر واگنر، درنده و کودن بود ولی همیشه همدلی نهانی مرا برمیانگیخت شاید به این خاطر که سرنوشتش کشتهشدن به دست زیگفرید بود. نمیتوانم قهرمانانی را که به چنین اعمالی دست میزنند، ببخشم همانطور که سیسال پیش نتوانستم تسیوس را به خاطر کشتن مینوتور ببخشم( ارتباط این دو موضوع همین امروز به ذهنم خطور کرد). آن روز بعد از ظهر، تمام فکر و ذکرم حل مشکلاتی بود که هنگام دنده عوض کردن یا مانوردادن با اژدها پیش میآمد. چون او بسیار بلندتر و پهنتر از آن رنویِ قدیمیام بود. اکنون برایم کاملاً روشن است که تنها از غریزهای پیروی کردهام که همیشه مرا وامیداشت از کسانی که نظمِ مستقر به آنها به چشم هیولا نگاه میکند و همینکه دستش برسد از پا درشان میآورد، حمایت کنم. ظرف دو سه روز با اژدها دوست شدم، به او گفتم به نظر من دیگر نامش فولکسواگن نیست. حس پیشگوییِ شاعرانهی من- مثل اغلب مواردـ درست ازآب درآمد چون وقتی به گاراژ رقتم تا پلاکش را نصب کنم، دیدم مکانیک یک حرف «ف»ِ بزرگ پشتش نصب میکند. آنوقت فهمیدم حدسم درست بوده. حتی اگر مکانیک اصرار میکرد که «ف» اولِ فرانسه است، خود اژدها کاملاً ملتفت بود. در راه خانه، با شور و شوق وارد پیادهرو شد و زنِ خانهداری را که با زنبیلهای پر از خرید برمیگشت، زهره ترک کرد تا نشان دهد چقدر خوشحال است. برگرفته: کارنامه شماره ۳۱، آبان ۱۳۸۱. |
![]() |
|