![]() |
![]() |
![]() |
Nov 24, 2007
![]() ...۱۳۵۷ ساعدی به خارج سفر میکند و بَر که میگردد فضا را برگشته میبیند ساعدی در بازگشت شاهدِ جمعیت خشمگینِ پابرهنهی شمایل بهدستی است که خیابان ها را تسخیر کرده است. کابوسِ تمامِ عمر، حالا پیشِ چشم به واقعیت مبدل شده است. جماعتِ سیاهپوشِ بیل، جماعتِ دندیل، جماعتِ گودِ زنبورکخانه، و چوب بهدستِ ورزیل و گداها همه سرگردان در خیابانها دارند دنبالِ خالقشان میگردند... ...و حالا ساعدی در کوچه پس کوچههای سنگ فرش غربت قیقاج میرود. معدهاش میسوزد. به زخم کهنهاش میاندیشد ...به خانهاش میاندیشد. خانهای در تسخیر هزار هول و هیولا...جماعتِ بیچهره میآیند. چیزی میخوانند. خشمگیناند. میخندند. تنهاش میزنند و میگذرند. ساعدی قیقاج میرود. جماعت برمیگردند. میخوانند. گوشهاش را میگیرد. جماعت دورهاش کردهاست. نمیخواهد ببیند. نمیخواهد بشنود. اما جماعت رهایش نمیکند. آوازِ شومِ جماعت تسخیرش میکند: «عریانش کنید تا درمان کند اگر درمان نکرد بکشیدش پزشکی بیش نیست پزشکی بیش نیست.» غلامحسین ساعدی- نویسنده: کورش اسدی چهرههای قرن بیستمی ایران(دفتر پنجم)، نشر قصه تهران بهار ۱۳۸۱ در سردخانه، زیر نور چراغی كمسو، آرام و بیخیال خوابیده بود. ملافه سفیدی بدنش را تا گردن میپوشاند. موهای خاكستریاش را روی شانه ریخته بودند. صورت سردش را عرق چسبناكی پوشانده بود. لبخندی آرامشبخش به لب داشت و قطره خونی ــ كه نشانه آخرین خونریزی بود ــ بر كنج لبش نقش بسته بود. بی هیچ ترس و هراسی، با آرامش کامل، عاری از همه دلهرهها و سراسیمگیهایی كه سرشتاش را میساختند، دور از همه صحنههای سیاست و بازیهای نمایشی آن بر روی سکویی در سردخانه آرمیده بود. حالا دیگر زندگی با همه واهمهها و كابوسهایش برای همیشه از او گریخته بود. چهرهاش جوانتر مینمود و گویی به چیزی میخندید طوری كه یكی از دوستان آذربایجانیاش که برای آخرین دیدار با ساعدی به سردخانه آمده بود، بیاختیار گفته بود:«دارد قصه تنهایی ما را مینویسد و به ریش ما میخندد!» ◄غلامحسین ساعدی، آخرین روزها در پاریس- مهستی شاهرخی چند داستان: گدا آشفتهحالان بیداربخت آشغالدونی ترس ولرز- قصه اول |
![]() |
|