![]() |
![]() |
![]() |
Apr 19, 2008
دوستان خارج از ایران: برای سفارش و تهیه کتاب «سرزمین ویران» گزیدهی شعرهای تی. اس. الیوت، از این پس میتوانند با اینجا (کتابفروشی فردوسی در استکهلم) تماس بگیرند. من تایریسیاس، که نابینا هستم و میان دو زندگی میلرزم، من پیرمردی با پستانهای چروکیدهی زنانه، میتوانم در ساعت ِبنفش زمان ِشبانه را ببینم که در راه خانهاست و ملاحان را از دریا به خانهاست ... تایریسیاس، گر چه نابینا است، اما میتواند در ساعت ِبنفش ببیند، یعنی در آن لحظهی یگانهای که روز و شب هویت جداگانه ِخود را از دست میدهند و با هم یکی میشوند. میخواهد بگوید که چشم ِبینا با بینایی ِواقعی یکی نیست. چشم ِبینا پدیدههای زندگی را جدا از هم میبیند. یعنی آنها را به مجموعهای از چیزهای مجزا و بیرابطه، کاهش میدهد. یعنی همان کاری که مادام سوسوستریس میکند ... او که میگویند عاقلترین زن اروپا هم هست دستی ورق ِشوم دارد . گفت، این ورق ِتوست، دریانورد ِمغروق فنیقی. (نگاه کن، چشمهایش اینک مرواریدند!) و این بلادونا، بانوی صخرهها، بانوی وضعیت. این هم مردی با سه پاره چوب، و این هم چرخ، و این تاجر یک چشم، و این ورقِ سفیدی که می بینی بر دوشاش، چیزی است که من رُخصت ِدیدناش را ندارم . یعنی اینکه فقط بگوییم «این... و این... و این ... و این...» یعنی همانکاری که این فالگیر شهیر با آن دسته ورق ِشوماش میکند. شهرتی هم به همزده، چرا که میتواند با روشنبینی خود، غیبگوییاش را چنان هدایت کند که فقط بر اشیایی که در میدان ِدید ذهنیاش هستند، متمرکز شود. و ارتباط آنها را با میدان ِدید وسیعتری، ــ که میتواند معنا و اهمیت این اشیاء را کاملتر کندــ قطع میکند. «دیدن » باچشم ِبینا، یعنی توجه کامل به هر چیز به طور جداگانه، و ندیدن آنچه در حول وحوش آن میگذرد. اما بینایی تایریسیاس از جنس دیگری است. برای او که در ساعت ِبنفش به تماشا نشسته، این نیروی بازشناختن اشیاء ـ که برای انسانهای عادی این همه مهم است ـ هیچ اهمیتی ندارد. برای او زوال و جلال، جدایی ناپذیرند. همهی تختها، یک تختاند و همهی عشقورزیها، کردارهایی هستند عین هم، بی هیچ افتراقی. او به تمایز عقل سلیم میان مرگ و زندگی اعتنایی ندارد. جمعیت ِروان بر پل ِلندن را، رژهی مردهگان میبیند. میان گذشته و حال فرقی نمیبیند. و به وقت سلامکردن به کسی در زمان حاضر، او را چون فردی که در کِشتیهای مایلی، همسفرش بوده، صدا میزند روزی زمستانی در مهای قهوهای، انبوه ِمردم بر پل ِ لندن روان بودند، انبوه! گمان نمیکردم، مرگ این همه را از پای انداخته باشد.. ... آنجا آشنایی دیدم. صدایش کردم، استتُسون! تو که در مایلی تو کِشتیها با من بودی! جسدی را که پارسال در باغچهی خانهات کاشتی، جوانه زد شکوفه میدهد امسال یا سرما خراب کرد خوابش را؟ مراقب سگ، دوست انسان باش، با پنجه قبر میشکافد و مرده گور به گور میکند ! ... تایریسیاس برخلاف مادام سوسوستریس که ملاح فنیقی، تاجر یک چشم، و انبوه مردمِ منتظر را، آشکارا همچون افرادی جدا از هم میبیند. همه مردان را یک مرد، و همهی زنان را یک زن میبیند و حتی همین تمایز زن و مرد را، در وجودِ( مونث و مذکر) ِخودش، از بین میبرد «سرزمین ویران» میخواهد بگوید که نابینایی تایریسیاس را نباید فقط به شکل منفی تفسیر کرد. درست است که از نیروی مثبتی که ما دید ِکامل مینامیم محروم است، اما نابینایی ِ بینای او، منطقی مدرنیستی دارد. منطقی که بعد در کل ساختار شعر « سرزمین ویران» عریان میشود. در سال ۱۹۳۵، در رمانی از الیاس کانهتی به نام کورکنندگی یا خیرهکنندگی، نظری غیرمنتظره در این زمینه ابراز شد. قهرمان این رمان، که استاد مطالعات شرقشناسی است، به طور اتفاقی این موضوع را کشف میکند که قدرت دید ِکاملِ بینایی، اصلیاست کیهانی. او وقتی میبیند که وسایل پُر دنگ و فنگ اتاق خواب، که زنش در کتابخانهی او گذاشته، نمیگذارد حواسش را جمع کتابها و پژوهشهایش بکند، یاد میگیرد که چشمبسته راهش را از میان قفسههای کتابها پیدا کند. کتابهایش را « کورمال کورمال» انتخاب میکند. گرچه انتخابهایش در مقایسه با چشمِ بینا، خطاست اما نتیجهی کار، او را به حیرت وا میدارد. خوشحالش میکند و تحت تأثیر قرار میدهد. ارزش مجاورت، همجواری تصادفی، بخت ِخوش مییابد و این گفتهی رولان بارت را به یادمان میآورد که فکر با همکناری کلمات ظاهر میشود، و « این بخت ِخوش ِکلامی، ... میوهی رسیدهی معنا را میچیند...» شاید تصویر جالبی باشد ولی نمیخواهیم الیوت را تصور کنیم که کورمال کورمال کنار قفسههایش راه میرود، دنبال ِکتاب شکسپیر خود، کتاب میلتون یا دانتهی خود، میگردد و به جایش کتاب راهنمای پرندگان شرق آمریکای شمالی یا انحلال پیشنهادی ِنوزده کلیسای شهر، یا کتابهای دیگر را بیرون میکشد، که هر کدام چیزی غیرمنتظره به سرزمین ویران افزودهاند. نکته این جاست که قهرمان ِرمان، در این جستوجوهای ماجراجویانه در کتابخانه، اصلی فعال را در کار میبیند؛ در این نوع نابینایی ِبینا، راهی کشف میکند تا چیزهایی را که به نظر میرسید کوچکترین ربطی به هم ندارند، به هم ربط دهد. نابینایی ابزاری میشود که با آن میتوان از پس زندگی برآمد. قهرمان الیاس کانهتی به این نتیجه میرسد که « نابینایی سلاحی است علیه زمان و مکان، و هستی ما نوعی نابینایی عظیم و بیهمتاست. همجواری چیزهایی را ممکن میسازد که اگر همدیگر را میدیدند امکان پذیر نبود.» نابینایی او، چون نابینایی چشمان ِلبریز از اشک یا درد، یا نابینایی آنها که چشم فرو میبندند تا شاید خواب ببینند یا عشق بورزند یا بمیرند، نیست. نابینایی از زیاددیدن است، از نگاه کردن به دل ِروشنی. ... چشمام سیاهی رفت. میان مرگ و زندگی بودم، هیچ نمیدانستم، آنجا که نگاه کردم به دل ِروشنی ، به سکوت . ... ![]() ملکم بردبری، جیمز مک فارلین انتشارات پنگوئن یادداشت بالا بخش کوچکی از مقالهی جیمز مک فارلین است. متن کامل آن، تحت عنوان«وضعیت ذهنی مدرنیسم» با ترجمه خانم فرزانه طاهری، در«کارنامه»های شماره ۲و۳، سال ۱۳۷۷، منتشر شدهاست. «آنتولوژی مدرنیسم» در دانشکدههای ادبیات در سوئد به عنوان یکی از منابع اصلی و معتبر در زمینهی مدرنیسم تدریس میشود. ترجمه و بازنویسی این تکه خوب خواندن متن اصلی است و نه بیشتر، تکههایی از «سرزمین ویران»، گزیدهی شهرهای تی. اس. الیوت را به آن اضافه کردم تا شاید متن بهتر درک شود. «باغ در باغ» Modernism 1890-1930 / edited by Malcolm Bradbury and James McFarlane |
![]() |
|