![]() |
![]() |
![]() |
Nov 12, 2008
![]() چارلز بوکوفسکی خیاط کوچک کاملا خوشبخت بود. نشسته بود سرگرم دوخت و دوز. فقط وقتی که زن آمد و زنگ خانهاش را زد، نگران شد. زن گفت: - خامهی ترش. خامهی ترش میفروشم. جواب داد: - برو پی کارت با اون خامهی لعنتیت. بو گند میدی. - پیف. اینجا بو گند میآد! چرا آشغالاتو نمیریزی دور؟ زن این گفت و با شتاب دور شد. آن وقت بود که خیاط یادش آمد سه تا جسد آنجا هست. یکی در آشپزخانه، جلوی اجاق دراز به دراز افتاده بود. یکی دیگر سر و ته، سیخ و ثابت در کمد آویزان بود و سومی عمود شده بود توی وان، عمود عمود هم نه چون سرش مرتب گوشهی دیوار این ور و آن ور میشد. پشهها جای آنها را پیدا کرده بودند و اوضاع را کاملا به هم ریخته بودند. به نظر میرسید پشهها از بودن نعشها خوشحالند، از بوی جسد مست بودند، وقتی خیاط سعی کرد آنها را بتاراتد، حسابی عصبانی میشدند. پشهها حتی به او حمله کردند، پس بیشتر سر به سر آنها نگذاشت. دوباره نشست پشت چرخ خیاطی که زنگ خانه دوباره به صدا درآمد. با خودش فکر کرد امروز انگار قرار نیست چیزی بدوزم. هاری بود، دوستش. - سلام، هاری - سلام، جک هاری داخل شد. - چیه که اینقد بو گند میده؟ - بوی جسداس. - جسدا؟ شوخی میکنی؟ - نه. خودت بگرد پیداشون میکنی. هاری با کمک دماغش نعشها را پیدا کرد. اول نعشی که در آشپزخانه بود، بعد نعش توی کمد و بعد هم نعشی که در وان بود را دید. - اینا را برای چی کشتی؟ دیوونه شدی؟ حالا میخوای چیکار کنی؟ چرا کشتیشون؟ برای چی به پلیس تلفن نمیکنی؟ عقلتو از دست دادی؟ خدای بزرگ چه بو گندی! ببین پسر دیگه به من نزدیک نشو! میخوای چیکار کنی با اینها؟ اینجا چه خبر هست؟ پیف... چه بو گندی، حالم داره بهم میخوره! جک خونسرد به خیاطی ادامه میداد. میدوخت و میدوخت و میدوخت. انگار میخواست خود را پشت دوختن پنهان کند. - جک! من میخوام زنگ بزنم به پلیس. هاری به سمت تلفن رفت اما تهوع گرفت. به حمام رفت و در کاسهی توالت در حالی که سر جسدی که در وان بود، درست بالای سرش قرار داشت؛ بالا آورد. بیرون آمد و موفق شد به طرف تلفن برود. فهمید که اگر پیچ دهنی تلفن را باز کند میتواند کیرش را در گوشی فرو کند. کیرش را در گوشی جلو عقب کرد و خوشش آمد. خیلی. زود از کارش فارغ شد، گوشی را گذاشت، زیپش را بست و روبروی جک نشست. - جک تو روانی هستی. - بکی هم میگه که من دیوونهم. تهدید کرده که منو بهزور بخوابونه بیمارستان بکی دختر جک بود. - چیزی از این جسدا میدونه؟ - هنوز نه. رفته نیویورک. مسئول خرید یکی از فروشگاههای بزرگه. کار خوبی پیدا کرده. به این دختر افتخار میکنم. - ماری چیزی میدونه؟ ماریا زن جک بود. - ماریا چیزی نمیدونه. دیگه نمیآد اینجا. بعد از این که اون کارو تو نونوایی پیدا کرده فکر میکنه پُخی شده. با یه زن دیگه زندگی میکنه. بعضی وقتا فکر میکنم همجنسگرا شده. - ببین من نمیتونم برات پاسبان بیارم. تو دوست منی. این کارو خودت بکن، اما نمیخوای بگی چرا این آدما را کشتی؟ - از اونا بدم میاومد - ولی آدم نباید هر کی رو ازش بدش میآد که بکشه. -ازشون خیلی بدم میاومد. - جک؟ - چیه؟ - ممکنه تلفنو ور داری؟ جک بلند شد و زیپش را پایین کشید. کیرش را در گوشی فرو کرد. آن را جلو و عقب کرد و خوشش آمد. کارش تمام شد، زیپش را بالا کشید، نشست و دوباره شروع کرد به دوختن. بعد تلفن زنگ زد. به سمت تلفن برگشت. - سلام بکی! خوب شد زنگ زدی! من خوبم. بله، البته، دهنی تلفن را باز کردیم، مال همینه. من و هاری. هاری اینجاست. هاری چیه؟ واقعا اینطوری فکر میکنی؟ من فکر نمیکنم بچهی بدی باشه. کار خاصی نمیکنم. نشستم خیاطی میکنم. هاری اینجا نشسته. عصر خیلی تاریکهیه، حسابی. وقتی بهش فکر میکنی واقعا غمانگیزه. از آفتاب خبری نیست. اینجا فقط آدمای زشتن که تو کوچه از جلو پنجره رد میشن. بله، اوضاع من میزونه. حالم خوبه. نه، هنوز نه. اما یک خرچنگ تو فریزر دارم. عاشق خرچنگم. نه، ندیدمش. اون الان فکر میکنه برا خودش پُخی شده. باشه، بهش میگم. نگران نباش. خداحافظ بکی. جک گوشی را گذاشت، نشست و باز شروع به دوختن کرد. هاری گفت: - میدونی این منو یاد جوونیام میاندازه. مُرده شورتونو ببرن پشهها! من که هنوز نمردهم جوون که بودم، یکی از کارام مردهشویی بود. با یه پسره کار میکردم. کارمون شستن جسدا بود. بعضی وقتا زنای خوشگلی هم توشون پیدا میشد. یه بار رسیدم سر کار و دیدم میکی، اسم اون پسره بود، سوار نعش یکی از زناست. گفتم: "میکی خجالت نمیکشی؟ چه کار میکنی؟" او فقط نگاهی به من انداخت و به کارش ادامه داد و وقتی آمد پایین گفت: "هاری، تا حالا حداقل یک دوجین از اینا را کردم. حال میده. خودت اینو امتحان کن تا بفهمی چی میگم." گفتم: "اوف نه". یک روز که داشتم یکی از اون نعشهای خیلی خوشگلو میشستم، فقط یک خورده انگلکش کردم. ولی بیشتر از این هیچ وقت نتونستم. جک همچنان خیاطی میکرد. - جک فکر میکنی اگه تو بودی، میخواستی امتحان کنی؟ - چه میدونم. امکان نداره بتونم اینو بدونم. به خیاطی ادامه داد و بعد گفت: - ببین هاری، من هفتهی بدیو گذروندم. میخوام یه چیزی بخورم. بعدشم یه چرت بخوابم. یه کم خرچنگ دارم. اما دلم نمیآد. میخوام تنهایی بخورم. دوس ندارم با کسی غذا بخورم. خب؟ - خب؟ میخوای که من برم. یه کم رو دندهی چپی البته، من میرم. هاری بلند شد. - عصبانی نشو هاری. ما هنوز با هم دوستیم. بذار دوست بمونیم. ما خیلی وقته با هم دوستیم. - بله، از سال ٣٣. سالای خوب! اف دی آر! پروژهی کار کل کشور. ولی ما جون به در بردیم. جوانای امروز از این چیزا اصلا خبر ندارن. - آره، واقعا. - خیلی خب، خداحافظ جک. - خداحافظ هاری. جک تا دم در با هاری رفت، در را باز کرد و رفتن او را تماشا کرد. هنوز هم همان شلوارهای کهنهی کیسهای میپوشه. این آدم همیشه مثل ولگردا لباس میپوشه. بعد جک به آشپزخانه رفت، خرچنگ را از فریزر در آورد و دستور تهیهی روی بستهبندی را خواند. طرز تهیه غذاها را همیشه گیجکننده مینویسند. بعد متوجهی جسد جلو اجاق شد. باید خود را از شرش خلاص میکرد. مدتی میشد که خونش حشکیده شده بود. خون از خیلی وقت پیش کف آشپزخانه دلمه بسته بود. دیر وقت عصر بود که بالاخره آفتاب از پشت یک تکه ابر بیرون آمد؛ دم غروب بود و آسمان کمی صورتی رنگ شد و رنگ صورتی آسمان از لای پنجرهی آشپزخانه به داخل خزید. میشد دید که نور آرام، چون شاخکهای عظیم یک حلزون به درون میخزد. جسد دمرو افتاده بود و صورتش کمی به طرف اجاق برگشته بود. دست راستش زیر سر خم شده بود طوری که آن دست آزاد به بالا چرخانده شده، کاملا از طرف چپ بدنش بیرون زده بود. شاخک صورتیرنگ حلزون دستش را نورانی کرد، آن را صورتی کرد. جک متوجهی دست شد، دست صورتی. خیلی بیگناه مینمود. فقط یک دست، یک دست صورتی. مثل یک گل بود، جک یک لحظه فکر کرد که تکان خورد. نه تکان نخورده بود. یک دست صورتی بود. فقط یک دست. یک دست بیگناه. جک ایستاده بود و به دست نگاه میکرد. بعد نشست و در حالی که بستهی خرچنگ را در دست داشت به دست نگاه کرد. بعد شروع کرد به گریه کردن. بستهی خرچنگ را گذاشت کنار و همان پشت میز صورتش را در میان دو دستش گرفت و شروع به گریه کرد. یک دل سیر گریست. مثل یک زن گریه کرد. مثل یک کودک. مثل هر چیز ممکن گریه کرد. بعد به اتاق دیگر رفت و گوشی را برداشت. - میتونم با پلیس صحبت کنم؟ بله، میدونم که صداش عجیبه؛ پیچ دهنیشو باز کردم. اما میخوام با پلیس صحبت کنم. جک منتظر ماند. - الو؟ بله، گوش کن، من یک نفرو کشتم! بعنی سه نفرو! جدی میگم، البته که جدی میگم! بیایید منو دستگیر کنید. یک وسیله هم بیارین برای بردن جسدا. آره، من دیوونهم. یعنی عقلمو از دست دادم. نمیدونم چطور شد. بله؟ جک آدرسش را داد. - چی؟ نه مال اینه که پیچ دهنی تلفنو باز کردم. خودم این کارو کردم. برا اینکه بتونم گوشی را بگام. حرفهای مرد هنوز ادامه داشت اما جک گوشی را گذاشت. برگشت به آشپزخانه، نشست پشت میز و سرش را دوباره در میان دستهایش گرفت. دیگر گریه نکرد. فقط در نور آفتاب که دیگر صورتی نبود نشست. آفتاب رفت و هوا کم کم تاریک شد. بعد به بکی فکر کرد و بعد فکر کرد خودش را بکشد و بعد دیگر به هیچ چیز فکر نکرد. بستهی خرچنگ آفریقای جنوبی هنوز کنار آرنج چپش بود. هیچ وقت فرصت نکرد آن را بخورد. دو داستان دیگر از بوکوفسکی (مترجم: طاهرجام برسنگ): ◄مردی که عاشق آسانسور بود، فایل صدا ◄داستان نشر، فایل صدا |
![]() |
|