![]() |
![]() |
![]() |
Sep 29, 2005
دو ترانه از ِادُمن ژاِبس
ترجمهی محمود مسعودی ![]() بس نخواهم کرد که آواز بخوانم ناقوسهای دیدارهای گُنگ را، دستههای تختهای عطرآگین را، سقوطهای عظیم پرندگان همگون را، جاودانه آینههای لرزان را. بس نخواهم کرد که آواز بخوانم دندان گزیدگی سرخ ِ لبان را، کتف نافرمان، زیربغلهای ِ غافلگیر، پستانهای همیشه وقت شناس ِ قرارهای شبانهی دیدار را، بس نخواهم کرد که آواز بخوانم چهرهی تو را را غبار گرفتهی ِ خاکستر، آخرین کشتی شکستگی را به وقت بامداد ِدمیدهی چراغها، پشت گردنت را دررفته از همآغوشی ، قدمهایت که بر ملاشان نمیکند چیزی. بس نخواهم کرد که آواز بخوانم کمرگاه ژرفت را، قوزکهایت را غریق ابرها، این همه اندیشههای پرسهزن ، این همه دود ِ ربّانی بس نخواهم کرد که آواز بخوانم گیسوان روانت را در پای تک درختها زخمی برگها و چشمزخمها. بس نخواهم کرد که آواز بخوانم کوچه را، باغ را، دیوار را، چون که تو را میشناسم ، چون که تو را دوست دارم و تو را میشناسم . بس نخواهم کرد که یاد بگیرم بخندم، که نقاشی کنم و بخندم در عمق کاخها؛ چون که از تو واهمه دارم، چون که تو را دوست دارم و از تو واهمه دارم. بس نخواهم کرد که قفل بسازم، قفلِ آویز و کمربند بر درازنای آسمان، چون که من تو را نگه میدارم، چون که تو را دوست دارم و تو را نگه میدارم. بس نخواهم کرد که قطع کنم دستانت را، بازوان و مچهایت را، تا که هرگز وداع سر از آب برنیارد. دست سرباز مُرده مانده آویخته بر درخت، انگشت نشانه بر ماشهی تفنگ. این همه ستاره، قربانیان او. های، سرباز، آسمان ِآتش بازی راه انداختهای ما را. تابستان است. زیباترین سرپناهها بر سر عشاق است. های، سرباز، خوابیدهای؛ اما کیست که تو را ببیند؟ |
![]() |
|