![]() |
![]() |
![]() |
Apr 18, 2007
«باغ در باغ» قاضی ربیحاوی دشت در روبرو پهناور بود تا خط افق چیزی توی دشت نبود غیر از زمین صاف پُر از شوره به پشت سر که نگاه میانداختیم شعلههای آتش دیده میشد زبانهکشان مثل هیولای زخمی به خود میپیچیدند پخش میشدند و شهر که حالا هیچیش پیدا نبود زیر چترهایی از آتش بود مردم به شکل سایههای کوچک لغزان در بخار از دل آتش بیرون میجستند خود را میانداختند توی دشت لبتشنه پا میکشیدند تا آبادی بعد که در چهل کیلومتری بود در پیشاپیش ما سایههایی داشتند به مقصد میرسیدند پدر گفت یه کمی بشینیم و ایستاد با لبهای سفید شدهش خم شد روی پنجه پاها نشست بعد من و دوتا خواهرهام که از من کوچکتر بودند خودمان را ولو کردیم روی زمین مادر هم قمقمه آب را از روی شانه پایین آورد نشست افراد یک خانواده که پشت سر ما بودند آمدند از کنارمان گذشتند رفتند دور شدند خواهر بزرگتر گفت آب مادر از قمقمه آب ریخت توی لیوان دراز کرد بطرف پدر و پدر لیوان را گرفت آب را ریخت توی دهن لیوان را به مادر پس داد هنوز آب را قورت نداده بود نگه داشته بود توی دهنش تاباند مضمضه کرد مثل وقتی که گاهی بعد از خوردن غذا مادر با آفتابه مسی آب روی دست او میریخت و او یک مُشت آب به دهان میریخت نگه میداشت توی دهن میتاباند خوب با فشارِ آب لای دندان ها را میشست بعد آب را تُف میکرد به داخل لگن اما حالا آب را تُف نکرد بلکه قورت داد بلعید با لذت نفس عمیق کشید ما هرکدام لیوانی آب خوردیم آخرین نفر مادر بود برگشت به ناپیدایی شهر نگاه کرد گفت کاش بچهم هم اومده بود از افراد خانواده ما دو نفر هنوز توی شهر مانده بودند برادر بزرگم زهیر و مادر بزرگم که بیبی صداش میکردیم پدر گفت اون خودش خواست بمونه نیاد مادر هیچ نگفت پدر گفت اصلا چرا موند چرا نیومد؟ برادرم به صف سربازان داوطلب پیوسته و حالا برای جنگ با دشمن در شهر مانده بود گفتم خوب دیگه هرکسی یه عقیدهای داره پدر عصبانی شد گفت من ریدم به اون عقیده بعد سر به زیر انداخت کشیده گفت عقیده آفتاب کج میتابید و تا به وسط آسمان برسد هنوز ساعتی مانده بود یک روز گرم پاییز بود با طلوع راه افتاده بودیم که به گرما نخوریم چون بچه کوچک با ما بود سخت راه میرفتیم گرما ما را گرفت تنها نبودیم مردم پراکنده با قمقمه یا بی قمقمه بر دوش میآمدند میرفتند دشت تبدیل شده بود به یک پیاده رو با طول و عرضی فراتر از نگاه بی آنکه کسی از روبرو بیاید همه به یک جهت میرفتیم با هرچه شتاب که داشتیم زیر خورشید قرص تمام حتی لکه ابری نبود جلوش سد کند از گرماش بکاهد یا سایه بیندازد بر راه و شعلهها میغُریدند شعاع سرخشان به هر سو میگسترد چنگ میانداخت بر سطح زمین به دنبال صیدی آدمی تا در خود ببلعد فرو ببرد مردم میگریختند سپری نداشتند که پشت آن پنهان شوند هیچ غیر از سنگرهای کوچک گور شکل پُر از نم خواهر بزرگتر باز گفت آب پدر غُرید گفت میزنم توی سرت ها خواهر بزرگتر زد زیر گریه و حتی بعد از خوردن آب هم ساکت نشد گفتم بسه دیگه حالا قمقمه بر شانه من بود خواهر بزرگتر با گریه پرسید داریم میریم به کجا؟ گفتم اول میریم شادگان بعد میریم اصفهان یا یه جای بهتر مدتی طولانی در سکوت رفتیم آب قمقمه از نصف هم کمتر شده بود گاهی یک جیپ ارتشی تند از کنارمان میگذشت و با رفتنش به ما خاک میخوراند گروههایی جوان میرسیدند از ما جلو میزدند نمیدانستیم چقدر دیگر راه داریم تند میرفتیم که پیش از شب برسیم مادر باز نگاهی به پشت سر انداخت و گفت بیچاره بیبی گفتم وقتی راه باز بشه ماشینها بتونن رفت و آمد کنن من خودم بر میگردم میارمش همینجور چیزی گفته بودم بدون اینکه به آن فکر کرده باشم یک روز قبل از به راه افتادن به بیبی گفتم تو را هم میبریم اما میدانستم پاهای او پیرتر و عاجزتر از آنند که بتوانند اینهمه راه بیایند گفت نه نمیخوام بیام تکیه داده بود به دیوار حیاط دوکش را میتاباند و برای زمستانی که از هیچش خبری نبود جاجیم میبافت گفتم بالاخره یه طوری میشه که تو را هم بتونیم ببریم اما اولبخند زد با صورت پُرچین نگاهم کرد گفت بیا ببوسمت صورتم را جلو بردم بوی خوش میداد بوی بچگی و گلاب و شیرینیهای کوچک خوشمزهای که از جیبهایش در میآورد به ما میداد لبهایش پوست گونهام را مکید بعد ول کرد سرم را کشیدم به عقب چشمهای ریز او در اشک غوطه میخوردند درخشیدند گفت پس کی بمونه به گاوها غذا بده؟ ما دوتا گاو داشتیم که شیر خانواده را میدادند بیبی گفت گاوها و یاس درخت یاس وسط حیاط خانه ما بود با شاخه های بلند پُرپشت انبوه گلهای ریز سفید بی بی گفت درخت زبون بسته هم آب می خواد دیگه مگه نه؟ گفتم دلواپس اون نباش بارون که بیاد حرفم را بُرید گفت اگه بارون نیاد چی؟ اینطور شد که بیبی ماند تنها به انتظار مُردن و ما زدیم به بیابان و حالا نمای یک آبادی در دورادور کم کم شکل میگرفت گفتم یه جایی اون دور پیدا شد پدر گفت یه مستراح مادر با تکان سر به من علامت داد که چیزی به پدر نگویم نگفتم چون هرچه میگفتم او را بیشتر عصبانی میکرد آب قمقمه به ته رسید مدتی بعد وقتی که آبادی کاملا مشخص شد و ما امیدی به رسیدن یافتیم صدای شلیک توپ خیلی نزدیک به گوش رسید بعد صدای مهیب عبور یک هواپیما از بالای سرمان که تن را میلرزاند خواهر بزرگتر گفت یا امام هشتم گفتم نترس گفت مگه مال کیه؟ هواپیما رفته بود جلو اما انگار در فکرِ برگشتن بود گفتم مال اینطرف اما خیال خواهرم راحت نشد لبه پیرهنم را ول نکرد میرفتیم لبهای او خشک بودند گفت تو میگی اینطرف جنگ را میبره یا اونطرف؟ گفتم ما میبریم دستی بر سرش کشیدم هیچ نگفت نگاه از آسمان بر نمیداشت بعد دستی دیگر از پشت لبه دیگر پیرهنم را گرفت و کشید سر برگرداندم دیدم خواهر کوچکتر ایستاده با ترس و موهای درهم خاک آلود خیره به چشمهایم پرسیدم چیه چته؟ گفت کاکا؟ صدایش میلرزید گفتم بگو پرسید ما اینطرفیم یا اونطرف؟ ۱۳۵۹ |
![]() |
|