باغ در باغ
باغ در باغ

Editor Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Feb 8, 2005


    تولدی ديگر


    همه‌ی هستی من آيه تاريكی ست
    كه تورا درخود تكراركنان
    به سحرگاه شكفتن‌ها و رستن‌های ابدی خواهد برد
    من دراين آيه تورا آه كشيدم آه
    من دراين آيه تورا
    به درخت و آب و آتش پيوندزدم
    زندگی شايد
    يك خيابان درازاست كه هر روز زنی با زنبيلی از آن می گذرد
    زندگی شايد
    ريسمانی‌ست كه مردی با آن خودرا از شاخه می آويزد
    زندگی شايد طفلی‌ست كه از مدرسه برمی گردد
    زندگی شايد افروختن سيگاری باشد در فاصله رخوتناك دو همآغوشی
    يا عبور گيج رهگذری باشد
    كه كلاه از سر برمی دارد
    و به يك رهگذر ديگر با لبخندی بی معنی می گويد صبح بخير
    زندگی شايد آن لحظه مسدودی‌ست
    كه نگاه من در نی نی چشمان تو خودرا ويران می سازد
    و در اين حسی است
    كه من آن را با ادراك ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت
    در اتاقی كه به اندازه‌ی يك تنهايی ست
    دل من
    كه به اندازه‌ی يك عشق‌ست
    به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
    به زوال زيبای گل ها در گلدان
    به نهالی كه تو در باغچه‌ی خانه مان كاشته ای
    و به آواز قناری ها
    كه به اندازه‌ی يك پنجره می خوانند
    آه ...
    سهم من اين‌ست
    سهم من اين‌ست
    سهم من
    آسمانی‌ست كه آويختن پرده‌ ای آن را از من می گيرد
    سهم من پايين رفتن از يك پله متروك‌ست
    و به چيزی در پوسيدگی و غربت واصل گشتن
    سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
    و در اندوه صدايی جان دادن كه به من می گويد
    دست هايت را دوست می دارم
    دست هايم را در باغچه می كارم
    سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
    و پرستو ها در گودی انگشتان جوهريم
    تخم خواهند گذاشت
    گوشواری به دو گوشم می آويزم
    از دو گيلاس سرخ همزاد
    و به ناخن هايم برگ گل كوكب می چسبانم
    كوچه ای هست كه در آنجا
    پسرانی كه به من عاشق بودند هنوز
    با همان موهای درهم و گردن های باريك و پاهای لاغر
    به تبسم های معصوم دختركی می انديشند كه يك شب او را باد با خود برد
    كوچه‌ای هست كه قلب من آن را
    از محله های كودكيم دزديده ست
    سفرحجمی در خط زمان
    و به حجمی خط خشك زمان را آبستن كردن
    حجمی از تصويری آگاه
    كه ز مهمانی يك آينه بر می گردد
    و بدين سان است
    كه كسی می ميرد
    و كسی می ماند
    هيچ صيادی در جوی حقيری كه به گودالی می ريزد مرواريدی صيد نخواهد كرد
    من
    پری كوچك غمگينی را
    مي شناسم كه در اقيانوسی مسكن دارد
    و دلش را در يك نی لبك چوبين
    مي نوازد آرام آرام
    پری كوچك غمگينی كه شب از يك بوسه می ميرد
    و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهدآمد



    فروغ فرخ زاد








:

بایگانی

:


پرشین بلاگرز