باغ در باغ
باغ در باغ

Editor Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Jul 1, 2005

از کتاب « چند صحنه» ، محمود داوودی

    وارد صحنه می شویم. بر پرده ی اول نام شعرها نقش بسته است. بر پشت و روی آن ، فهرست پنجاه شعر خوش نشسته است. شعرهای این مجموعه از نظر زمان مجازی در فاصله ی سال های ۱۳۷۰ تا ۱۳۸۲ نوشته شده است. پنجمین شعر این کتاب را با هم می خوانیم
.
    به خاطر آوردن آن، که گم شده است



    دارد جلد کتابها را پاره می کند
    قرارهايش را به هم می زند
    تا در ايوان بنشيند
    ليوانی عرق دست ساز
    با ذرات خاطره مزه کند

    کودک کنار حوض
    خيره به ماهی هاست
    زن
    موی سياه به آب می زند

    کجا بود آن سرود
    که نخست بار شنيدم
    دسته گلی به دستم بود
    دادم به اولين بشری که دیدم

    شکست در جبين شما خوانده می شد

    اما من
    زيباترین پرنده ی سال را من
    با چشم های خودم ديدم
    نشسته بود
    روی درخت سرو
    و مردی آن دست خيابان
    به جائی که نديدم
    اشاره کرد و رفت

    کودکان
    بعد آمدند
    دست دردست مادران
    انگار چيزی ديده بودند
    دست هايشان مثل پرنده بود
    در اولين وزش گم می شد
    مادران
    دسته دسته
    موی کندند
    پارچه ی سبز
    بر درخت بی پرنده می بستند
    ودر وردی که می خواندند
    غروب چادری سياه شد
    بر پارک ها و قهوه خانه ها


    کودک روی پنجه ی پا می ايستد
    تا دهان ماهی ببوسد
    زن
    ماه به دهان دارد
    آب پرتاب می کند به آب
    گل های ياس مچاله می کند

    لعنت بر شما
    که نمی گذاريد حتی در ملکوت آرام بنشينم

    جلد کتاب
    بال پرنده است
    با عطف نقره ی مهتاب
    که در ظلمات هم ديده می شود

    لعنت بر شما
    که نمی گذاريد حتی دراينجا آرام بنشينم

    چند گفتم
    چنين مکن با ياس
    تو که ماه به دهان داری
    تو که سياه موئی
    چنين مکن
    با پرنده
    تو که دوست داری
    دستها سايبان چشم کنی
    چنين مکن
    با من که خواندن نمی توانم
    چند سال
    چند صد سال
    به انتظار عروج آدم بنشينم
    آدم معروض به چند کوچه و بقالی

    زمستان سخت بود امسال
    حوض ترک بر داشته است

    از کنار در بزرگ سبز
    با قامت شکسته می گذرد
    ترس را چون پالتوئی بلند
    به خود می پيچد
    حرف نمی زند

    سکوت نمی کند
    زمزمه می کند
    هر چه به ياد می آرد


    اطعمه و اشربه ی بسيار
    برسفره نهاده بودند
    شمع ها در روز آفتابی می سوخت
    ليوان های تمیز
    پيشخدمتی که با زبانی غریب
    سخن می گويد
    و مذهب غريب تری دارد
    دير وقت شب به خانه می آيد
    پالتوی خود را بر درخت سرو می آويزد
    شعر می گويد
    کتابی کهن را یک بند و یک نفس می خواند

    کجا بود آن سرود
    که نخست بار شنيده شد

    شب شد چکار کنيم؟

    ايوان سرخ شده از جلد کتاب
    کودک
    با ماه خفته است
    زن به بام رفته
    تا ماه نو ببيند

    آنگاه ماهی که بود خاموش شد
    آسمان چون طبقی واژگون شد
    چاهی شد
    که طنابی تاريک
    تا انتهايش می رفت.








:

بایگانی

:


پرشین بلاگرز