![]() |
![]() |
![]() |
May 28, 2006
جوزف کنراد ![]() اتاق کوچک الفی نیمه تاریک بود و در و دیوار و اشیاء و لباسهای آویزان از رختآویز چوبی، و آباژور، یا زرد بود یا قهوهای رنگ یا قرمز و شعلهی شمعی که میسوخت، تکان نمیخورد چون باد به اتاق نمیآمد. - این صدای چیه ادنا، ادنا از پنجره به بیرون نگاه میکرد. خیابان دور دیوارهی فلزی پالایشگاه پیچ خورده بود و سمت راست که باغچهی سبز خانههای کارمندان شرکت نفت بود، خلوت بود و فقط پاسبانی زیر سایبانی آجری یک ساختمان قرمز رنگ اداری ایستاده بود و کف دستهایش را مدام بههم میمالید و پا به پا میشد - صدای من اینقدر ضعیفشده که تو نمیشنوی ادنا؟ - داره بارون میآد. ادنا چرخید و به الفی پیر و سالخورده نگاه کرد که تخت دراز کشیده بود و فقط سرش از پتو بیرون بود و به سقف خاکستری اتاق زل زده بود. - گمون نمیکنم هیچ خاخامی تو شهر مونده باشه ادنا. به گمونت تو کنیسه خاخامی چیزی مونده که اگر من یه وقت ... - ادنا با هر دو دست، پشت دامن پیراهن بلندش را صاف کرد و نشست روی صندلی لهستانی کنار پنجره. - وقتی این کار رو میکنی مثل دخترای شونزدهساله میشی ادنا. - کدوم کار؟ متن کامل داستان |
![]() |
|