باغ در باغ
باغ در باغ

Editor Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


May 28, 2006

    « ارزش هر جمله در شخصیتی است که آن را بیان می‌کند زیرا در حقیقت هیچ‌کس حرف تازه‌ای برای زدن ندارد.»
    جوزف کنراد


    اتاق پُرغبار
    اصغر عبداللهی




    اتاق کوچک الفی نیمه تاریک بود و در و دیوار و اشیاء و لباس‌های آویزان از رخت‌آویز چوبی، و آباژور، یا زرد بود یا قهوه‌ای رنگ یا قرمز و شعله‌ی شمعی که می‌سوخت، تکان نمی‌خورد چون باد به اتاق نمی‌آمد.
    - این صدای چیه ادنا،
    ادنا از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد. خیابان دور دیواره‌ی فلزی پالایشگاه پیچ خورده بود و سمت راست که باغچه‌ی سبز خانه‌های کارمندان شرکت نفت بود، خلوت بود و فقط پاسبانی زیر سایبانی آجری یک ساختمان قرمز رنگ اداری ایستاده بود و کف دست‌هایش را مدام به‌هم می‌مالید و پا به پا می‌شد
    - صدای من این‌قدر ضعیف‌شده که تو نمی‌شنوی ادنا؟
    - داره بارون می‌آد.
    ادنا چرخید و به الفی پیر و سالخورده نگاه کرد که تخت دراز کشیده بود و فقط سرش از پتو بیرون بود و به سقف خاکستری اتاق زل زده بود.
    - گمون نمی‌کنم هیچ خاخامی تو شهر مونده باشه ادنا. به گمونت تو کنیسه خاخامی چیزی مونده که اگر من یه وقت ...
    - ادنا با هر دو دست، پشت دامن پیراهن بلندش را صاف کرد و نشست روی صندلی لهستانی کنار پنجره.
    - وقتی این کار رو می‌کنی مثل دخترای شونزده‌ساله می‌شی ادنا.
    - کدوم کار؟

    متن کامل داستان





:

بایگانی

:


پرشین بلاگرز