![]() |
![]() |
![]() |
Jul 2, 2004
یک شعر از فرهنگ کسرائی
برگرفته از کتاب " مارمولک"، تابستان۱۹۹۸ در اتوبوس ایستادهای شاید دم غروب باشد یا پگاه، فرقی هم میکند؟ و نگاهت از پنجرهاش میرود تا به آن سالهایی که تو دستت به میز نمیرسید. روی میز شیشهای یک زیربشقابیی قلاب بافیشده یک نصف نارنگی مشتی سکه و یک چاقوی دسته چوبی قراردارد و تو هنوز نمیدانی پایهی عقبی میز میلنگد. ناگهان کف پای چپت به خارش میافتد و تا بخاهی نگاهت رااز دوردستها برگیری مارمولکی از جای خالیی انگشت کوچک پای چپت بیرون میآید با شتاب پنجهات را میپیماید و میخزد زیرناخن انگشت شست پایت خارش پایت شدت می یابد جوری که تو مجبور میشوی کفشت را درآوری، پشت زانو و کشالهی ران و نافت هم به خارش میافتند، بد جوری هم به خارش میافتند گاه ِ خاراندن تنت - آنسان که نگاهها را به کنجکاوی بر نینگیزد- به خودت میگوئی: " کاش میتوانستم به دلم مشتی بزنم بلکه مارمولک آرام بگیرد." که نمیگیرد. چه در اتوبوس باشی، چه جائی دیگر و تو این را خوب می دانی. |
![]() |
|