باغ در باغ
باغ در باغ

Editor Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Jul 2, 2004

یک شعر از فرهنگ کسرائی
برگرفته از کتاب " مارمولک"، تابستان۱۹۹۸


"در اتوبوس "


    در اتوبوس ایستاده‌ای
    شاید دم غروب باشد یا پگاه، فرقی هم می‌کند؟
    و نگاهت از پنجره‌اش می‌رود
    تا به آن سال‌هایی که
    تو دستت به میز نمی‌رسید.

    روی میز شیشه‌ای
    یک زیربشقابی‌ی قلاب بافی‌شده
    یک نصف نارنگی
    مشتی سکه
    و یک چاقوی دسته چوبی قراردارد
    و تو هنوز نمی‌دانی پایه‌ی عقبی میز می‌لنگد.

    ناگهان کف پای چپت به خارش می‌افتد
    و تا بخاهی نگاهت رااز دوردستها برگیری مارمولکی از جای
    خالی‌ی
    انگشت
    کوچک
    پای چپت
    بیرون می‌آید
    با شتاب پنجه‌ات را می‌پیماید
    و می‌خزد زیرناخن انگشت شست پایت
    خارش پایت شدت می یابد
    جوری که تو مجبور می‌شوی کفشت را در‌آوری،
    پشت زانو و کشاله‌ی ران و نافت هم
    به خارش می‌افتند،
    بد جوری هم به خارش می‌افتند
    گاه ِ خاراندن تنت
    - آنسان که نگاه‌ها را به کنجکاوی بر نینگیزد-
    به خودت می‌گوئی:
    " کاش می‌توانستم به دلم مشتی بزنم
    بلکه مارمولک آرام بگیرد."
    که نمی‌گیرد.
    چه در اتوبوس باشی،
    چه جائی دیگر

    و تو این را خوب می دانی.





:

بایگانی

:


پرشین بلاگرز