![]() |
![]() |
![]() |
Jul 19, 2005
بهروژ ئاکرهیی (از مجموعهداستان: ما اینجا هستیم) ![]() «الان باز میکنم.» توی پاگرد این پا و آن پا میکنم. میدانم عصایش را از این دست به آن دست میدهد و تا بیاید تعادلاش را روی آن یکی پایش نگه دارد چیزی میگوید. «کی هستی؟» «از خانهی سالمندان.» «چی؟» «غذا آوردهام.» حالا تعادلاش را حفظ کرده است و دست دراز میکند سوی در. عصایش به در می خورد: «کجا؟» دوباره میگویم. در باز میشود. میگویم: «سلام.» آروارههایش تکان میخورند. می ایستم تا خوب نگاهم کند، عصایش را از این دست به آن دست میدهد و خود را کنار میکشد. ادامه |
![]() |
|