![]() |
![]() |
![]() |
Feb 10, 2006
![]() از رمان رشک انگیز سورة الغُراب محمود مسعودی بالای همهی سردرها سیاه بود و همهی دیوارها سیاه بود و از پنجرههای دو طرف خیابان بیرقهای سیاهی بیرون زده بود به چه قشنگی! باد هم تکانشان میداد و بس که تعدادشان زیاد بود گاهی نسیمی مثل بادبزن حصیری جمعیت را باد میزد. خوشم آمد که هر قولی در کتاب سیاهشان داده بودند، خوش قولی کرده عمل کرده بودند. درختها را هم سیاه کرده بودند و اگر بگویم یک برگ سبز گذاشته بودند نگذاشته بودند. یکی یک پرچم سیاه کوچک هم به هر کدام داده بودند. انجمن آنقدر خوب عزا را هماهنگ کرده بود که چشمهای تراب خان از غرور اشک افتاده بود. آنقدر قشنگ همه چیز را سیاه کرده بودند که حتی ایوب خان که همیشه از همه چیز دلخور است، نتوانست ایرادی بگیرد. فقط آسمانِ بالای خیابان، بین ساختمانهای بلند و سیاهِ دوطرف، بدبختانه هنوز عینِ رودخانهای که آبش را عینهو آبِ دریا آبی کرده باشند.آبی بود. من هیچوقت دریا ندیدهام. ... |
![]() |
|