![]() |
![]() |
![]() |
Dec 8, 2004
![]() برگردان چند شعر ، کوشیار پارسی خورخه سوزا اِگانا، شیلی (Jorge Soza Egana) همیشه از ساعت ها و قطار ها می گفتی و از ایستگاه های کوچک زیر باران ناگاه خواستی جهان را به شگفتی واداری با شاعری جوان بگریزی، خدا می داند به کجا. گاه به تو فکر می کنم و با ستاره ها برایت پیام می فرستم به هر جای جهان که باشی شبی خوب بگزین و ستاره ها را بنگر: در دل ات ترانه ای خواهی شنید که با هم در میدان می خواندیم. به ساعت ِ ممنوع ِ حکومت نظامی چیزی می جنبد، باد ترانه های ممنوع را جا به جا می کند. می بینم ات آن جا با ماژیک در دست. چشمان ِ سنگ نگاه می کنند اما بی هوده. هنوز هم میان نام های ناپدید شده گان واژه ی عشق را می نویسی. هر روز سوراخی هست که خورشید در آن می شکند پشت ِ سیم خاردار تنها دشت است و آسمان به دوستان ِ جان باخته ام می اندیشم جانم از باد و ماسه انباشته می شود. آیزابل فرایره، مکزیک (Isabel Fraire) این جا نشسته ایم با چشم ِ گریان به انتظار ِ تو، و می دانیم که تو را دیگر نخواهیم دید. روزنامه ها را ورق می زنیم به جست و جوی خبر به عکس های کهنه ات نگاه می کنیم فکر می کنیم: چه زیبا بودی تو! (نمی دانستم آن قدر زیبا بودی) عکس های قدیمی که اندوه و خشم شانه به شانه ی زیبایی ِ درخشان ِ زنانه می روند زیبایی که آرام پیر می شود و محو و دورتر به سان ِ لبه ی موج بر ساحل جاودانه تر. صدای تیر از جا می جنباندمان در دوردست بسیار تیر شلیک می شود داریم از تو به زمان ِ گذشته حرف می زنیم و قلب مان از این خطا به درد می اید و چهره ی تو را در آینه می جوییم. خورخه آلخاندرو بوکانرا، آرژانتین (Jorge Alejandra Boccanera) این جا نظم است این جا زندگی با هم این جا صابون تازه با بوی رُز و جوان ترین آوازه خوان و دختر ِ هم سرا از زمان های گذشته این جا نظم است این جا روان کاو این جا شعار و ماموران و بیمار ِ راضی و سالم ِ پشیمان این جا همه چیز است می توانید به خودتان برسید نفرت داشته باشید یا دوست اما این جا کسی از سرنوشت ِ گم شده گان نمی پرسد. یانیس ریتسوس، یونان آن که در عصر ِ روزی بی هیچ دلیل ناپدید شد (شاید هم که با خود بردندش) میز ِ اشپزخانه ای داشت و دست کشی پشمی که جا گذاشت، هم چون دو دست ِ بریده، نه خون، نه فریاد، آرام، یا که راستش مثل دست های خودش اندکی آماس، آماسی با هوای ملایم ِ صبری کهن. آن جا، میان ِ انگشت های لمس، این انگشت های پشمین، گاهی خرده نانی می گذاریم، گاه گلی یا جامی شراب، با خیال ِ آسوده زیرا که می دانیم کسی به این دست کش ها دست بند نخواهد زد. برگرفته از: کتاب شعر - روشنک بیگناه |
![]() |
|