باغ در باغ
باغ در باغ

Editor Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


May 20, 2006


    تابستان همان سال
    ناصر تقوايی






    آخرهای تابستان عده‌ای را ول كردند. شايد آدم‌های بدبين باورشان نشود كه همه جا پر بود و جايی نبود و اين بود كه ما را هم ول كرده بودند. دوباره برگشتيم اسكله. همه‌مان برنگشته بوديم. چند ماه پيشتر خيلی‌ها را ديده بوديم افتاده بودند زمين. آمبولانس‌های سياه بارشان می‌کردند و روی نوار سياه آسفالت‌ها می‌رفتند به مرده‌شوی‌خانه.
    شنيده بوديم مرده‌شوی‌خانه، بعضی‌ها زحمتی نداشتند، چاله‌های بزرگ پشت قبرشان برای اين‌ها بود. اين را هم شنيده بوديم. چندتايی را هم ديده بوديم ريخته بودند توی آمبولانس‌های سفيد. زوزه‌ی زخمی‌ها را نمی‌شد شنيد. آمبولانس‌ها را می‌ديدم كه تند می‌رفتند و جيغ می‌كشيدند. جيغ‌ها انگار ناله‌ی زخمی‌ها كه جمع‌شده باشد و از بوق آمبولانس بزند بيرون. خودم را تخت كمر انداخته بودند كف يكی از همين‌ها و از چهارراه تا در بيمارستان جار كشيده بود. از جلو جنده‌خانه هم رد شده بود گويا آن‌جا هم خبرهايی بود كه يكی‌ دو نفر را انداختند بالا. كارگری‌ با چشم‌های‌ خودش شش تا را ديده بود كه با برانكار از در پشت بيمارستان برده بودند بيرون، توی‌ آمبولانس سياه. راستش به چشم‌های‌ كارگر نمی‌شد اعتماد كرد. بعضی‌ها عادتشان است خيلی‌ چيزهای‌ بزرگ را كوچك ببينند. به خيالشان ناراحتی‌ كمتر می‌شود. خيلی‌ها را همراه عاشور با كاميون برده بودند. عكس دو سه تاشان را توی‌ روزنامه‌ها ديده بوديم. بعد همه چيز تمام شد. انگار هيچ اتفاقی‌ نيفتاده بود. چرا كه ديگر حرفش را هم نمی‌شد زد.

    متن کامل





:

بایگانی

:


پرشین بلاگرز