![]() |
![]() |
![]() |
Mar 13, 2006
![]()
شارل بودلر فارسی: خلیل پاک نیا «عجب! دوست عزیز، تو و اینجا؟ تو در این محلهی بدنام؟ تو، که جوهر ِکلام مینوشیدی! تو، که طعام خدایان میخوردی! دیدن تو، واقعاً مرا شگفتزده کرد.» دوست خوبم، تو که میدانی چقدر از اسبها و درشکهها وحشت دارم. چندی پیش، وقتی داشتم با شتاب از بلوار میگذشتم و سعی میکردم در گل و لای نیافتم، و از این آشوب ِرونده،- وقتی مرگ از هرسو چهارنعل میتازد-،راه فراری میجستم، ناگهان چرخیدم و هالهی زرینام از سرم لغزید و فروافتاد در گل ولای . ترسیدم بردارماش. فکر کردم از دستدادن این نشان، کمتر دردآوراست تا خُردشدن استخوانهایم. به خودم گفتم چه بدشناسی خوبی! حالا میتوانم در لباس مبدل، مثل هرانسان فانی دیگر، خلافهای کوچکی بکنم، خودم را در اعیاشی غرق کنم. و همینطور که میبینی، حالا اینجا هستم، درست مثل خود ِتو. باید دست کم، گمشدن هالهی زرینات را به مقامات اطلاع میدادی، برای روزنامهها آگهی میفرستادی. نه، به هیچ وجه! اینجا، خیلی خیالم راحت است. تو فقط مرا شناختی، گذشته از این، شأن و مقام، حوصلهام را سر میبرد. تازه از فکر اینکه یکی از این شاعران ِبد، آن را بردارد و با بیشرمی بر سر بگذارد، کلی کیف میکنم. چه لذتی دارد خوشحال کردن کسی! بویژه فردی که مرا به خنده وا میدارد! فکرش را بکن، مثلاً ایکس یا زد، چه مضحکهای خواهد شد! سرانجام! تنها! هیچ صدایی به گوش نمیرسد جز تلقوتلوق چند درشکهی فرسوده که ديرتر از موقع میرسند. میخواهیم چند ساعتی سکوت داشته باشیم اگر چه آرامشی نباشد. سرانجام! سلطهی ستمگرانهی صورت انسانی، غایب است، و از این پس، فقط از خودم رنج خواهم برد. سرانجام! رخصت مییابم تا در انبوه ِسایهها، آسوده خاطر باشم! اول، چرخاندن کلید در قفل، به نظرم این قفل کردن ِ در، تنهاییام را بیشتر میکند، سنگرهایی را مستحکم میکند که در حال حاضر، مرا از جهان جدا میسازد . زندگی هولناک! شهری هولناک! حاصلِ این روز، اینهاست: چند تن از اُدبا را دیدم، یکی از آنها پرسید، میشود از راه زمینی به روسیه رفت(حتماً خیال میکرد روسیه جزیره است)؛ بحث جانانهای کردم با سردبیر یک نشریهی ادبی، که در جواب هر اعتراض من، میگفت: «این جا، جای آدمهای محترم است» که البته منظورش این بود که سردبیران نشریات دیگر، همگی اراذل و اوباشاند؛ احوالپرسی با حدود بیست نفر آدم ِپرت، که پانزده نفرشان را نمیشناختم؛ دستدادن با همین تعداد آدمها، بی آنکه جانب احتیاط رعایت کنم و پیش از آن، دستکشی بخرم، رفتن به دیدن خانمی بند باز- برای وقتکشی به وقتِ ریزش ِرگبار - که میخواست برایش لباس ونوس طراحی کنم؛ با لباس مناسب در حضور مدیر تاتر، که ضمن دست به سرکردنم، میگفت: بهتر است آقای زد - را ببینید،او ناشیترین، کودنترین، و مشهورترین فرد، در میان نویسندگان من است، شاید با هم بتوانید کاری بکنید. به دیدار او بروید، تا ببینم بعد چه میشود؛ لافزدن(چرا؟)در بارهی چند کار مبتذلی که هرگز نکردهام، و انکار بزدلانهی بعضی از خطاها که با لذت انجام دادهام، خطاهایی از سر ِخودستایی، جُرمی علیه کرامت انسانی؛ سر باززدن از انجام خدمتی آسان، برای دوستی، و نوشتن ِسفارشنامهای برای پست فطرتی تمامعیار؛ آه، بس نیست اینهمه؟ ناراضی از همهچیز و ناراضی از خودم، دوست دارم تا در سکوت و خلوت شب، خودم را رستگار سازم و قدری بر غرورم بیفزایم. ای جانهایی که دوستشان داشتهام، ای جانهایی که سرود هایتان را خواندهام، نیرو بخشید، یاریم کنید، از شر ِدروغها و جرثومههای فاسد ِاین جهان خلاصم کنید؛ و تو، پروردگارا، ارزانی دار فیض سرودن ِابیاتی زیبا را، تا آشکار شود که پست ترین ِآدمیان نیستم، که حقیرتر از آنانی که خوار میشمارم، نیستم. انفجار سال نو بود: در میان آشوب گِل و لای ِ و برف، هزارها درشکه میگذشتند، جعبههای شیرینی و اسباب بازیها میدرخشیدند، حرص و نومیدی هجوم میآورد. سرسام ِرسمی شهری بزرگ، مصمم بود تا ذهن ِمقاومترین ِ گوشهنشینان را پریشان کند. در میان این هیاهو و غوغا، در عذاب تازیانهی مردی روستایی،خری شتابان در خیابان میرفت . نرسیده به کنار پیادهرو، آقازادهای خوش لباس، دستکش بدست، کفشها واکسزده، اسیر کراواتی بیرحم و کت و شلواری مد ِروز، در مقابل حیوان ِ فروتن تعظیم کرد، کلاهش را برداشت، و گفت: « سال نو مبارک!» و بعد باخشنودی به طرف همپالکیهایش چرخید، گویی تأیید آنها را میطلبید. حیوان، این ژوکر ِخوش لباس را ندید. مغرور به سوی وظیفهای که میخواندش، میدوید. این بلاهت باشکوه، برای من که ناگهان خشمی بیدلیل، به وجودم چنگ انداختهبود، چیزی جز فشردهی طبع ِظریف ِفرانسوی نبود. |
![]() |
|