![]() |
![]() |
![]() |
Nov 2, 2008
![]() برای کامران در راه بودم. پیاده به سمت هودینگه میرفتم. ابری بود آسمان مثل بیشتر وقتای اینجا اما هیچ نگران باران نبودم. داشتم میرفتم سراغ کامران. انگار نه انگار که کامران در هامبورگ است انگار که او همینجاست در استکهلم. نمیدانم ناگهان از کجا کیم و استینا سر راهم سبز شدند. هر دو لباس جشن به تن داشتند و خیلی خوشحال به نظر میآمدن. تا رسیدند با خنده و تقریباً با همدیگه گفتن:"ما داریم میریم مراسم پایان ترم تو نمیآی؟" بعد استینا نزدیکتر آمد:"بعد جشن من و تو باهم برمیگردیم خونه". باورم نمیشد. بعد یه مدت روزهای خالی با خبرهای سیاه این بهترین چیزی بود که میشد برام اتفاق بیافته. دستمو انداختم دور شانههای استینا و هر سه راه افتادیم طرف آموزشگاه. توی مسیر انگار یادم آمد که من هیچوقت با این دو همکلاس نبودم، اصلاً این دو همدیگرو نمیشناسند. کیم را من از جایی دیگر میشناختم با استینا هم مدتی در یک کتابفروشی همکار بودم. اما حالا هیچکدام این چیزها، نه دیدنشون اینجا توی راه، نه جشن پایان ترم، هیچ برام عجیب نبود. فقط میدانستم به خاطر استیناست که قبول کردم بروم جشن.... متن کامل در« باغ داستان» |
![]() |
|